ایستاده در باد

ایستاده در باد

عصیان می کنم پس هستم
ایستاده در باد

ایستاده در باد

عصیان می کنم پس هستم

83.آقا رضا

83.

ما اینجا دوستی داریم به نام آقا رضا.جثه کوچک ولاغری دارد قدش هم خیلی بلند نیست.از آن آدم های کاربلد است که هر وقت راهنمایی بخواهی یا جایی گیر کنی راه حلی در آستین دارد.توی این مدت یک سال واندی که من آمده ام اینجا حسابی با هم عیاق شده ایم و فکر می کنم خوب شناخته باشمش...

چند روز نبود،برای مراسم اربعین رفته بود کربلا.امروز برایم سوغاتی آورده بود.

وقتی که من بچه بودم و توی شهر جنگ بود،آقا رضا اسلحه برداشته بود و رفته بود جنگ.عکس های جوانیش را نشانم داده،جوانی خوش بر و رو البته تو دل برو،با زلف های شانه زده ومد روز وآن لباس های...

از قضا اعزام می شود به شهر ما،ودر منطقه ای الان عین کف دستم می شناسمش،ترکش گلوله توپ نصف بیشتر صورت واستخوان گونه ویک چشم و... را با خود می برد!!!در حقیقت چیزی از صورتش باقی نمی ماند.کلی عمل جراحی انجام می شود که فقط بتوانند جانش را نجات دهند وزنده بماند.آقا رضا زنده ماند.باصورت وچهره ای که اصلاً شباهتی به عکس های قبلش نداشت.

بعد از بهبودیش باز هم رفته بود منطقه ودو بار دیگر هم مجروح شده بود.

جنگ که تمام شد.می رود سر کار،ازدواج می کند،بچه دار می شودو...

دوتا دختر دارد.وقتی پشت تلفن با بچه هایش صحبت می کند باید ببینیش،آنچنان ذوقی می کند که انگار صد سال است بچه ها را ندیدوالبته با همسرش همینطور اما قدری محجوبانه تر قربان صدقه اش می رود.

راستیتش اولین باری که دیدمش نه تنها خوش نیامد که حتی چندشم هم شد.

قضاوت کردم!

با خودم فکر می کردم:همسر این مرد چطور می تواند با او زندگی کندیا...

اما حالا که داستان را فهمیدم،وزیبایی های روح آقا رضا را دیدم.حسابی خجالت کشیدم و...

به همسر آقا رضا حسودیم می شود که توانسته زیبایی ها باطنی را ببیند و از ظاهر بگذرد.

به بچه هایش حسودیم می شود،با اینکه سن وسالی ندارند اما...

این انسان ها دلم را گرم می کنند والبته امیدوار




82.

82.





81.نه به آن بی نمکی،نه به این شوری!!!

81.

همان چند وقت پیش که آقایان آمدند وصحبت کردند ورفتند وپشت سرشان را هم نگاه نکردند،فکر می کردم اینها هم مثل دیگران آمده اند وحرفی زدند ورفتند.

اما حالا که برگشته اند ول کن ماجرا نیستند!

کل تعطیلات آخر هفته ام درگیر جلسات و ... آقایان شد.






80.دادش وسطی2

80.

اینجوری که داداش ما داره تخته گاز می ره،چند ماه دیگه من عمو شدم!



79.دوباره عطش

79.

اول:

اسکات حرکت محبوب من است.یک اسکات سنگین طوری که جانی برای تکان خوردن در آدم نماند.تمرین دیشب را با اسکات سنگین(البته با ظرفیت وتوان خودم) شروع کردم وبا هزار مصیبت ومکافات توانستم تمامش کنم.دوست ندارم هیچ کاری را ناتمام بگذارم.


دوم:

چند وقت پیش آمده بودند برای انجام بیزینس و...،دو جلسه هم گذاشتیم.همان جلسه دوم حرف های آخر را زدم.خیلی رک وشفاف.ظاهراً آقایان از حرف های من دلخور شده بودند ورفتند حاجی حاجی مکه!

رفته بودند وبعد از کلی گشت وگذار توی بازار واز این دفتر به آن دفتر رفتن و پاسکاری شدن... بالاخره به حرف من رسیدند وآمدند سر خانه اول!البته دست از پا درازتر.

حالا دیروز عصر قبل از تمرین تماس گرفتند  که کار را از سر بگیریم و... آنقدر عجله واصرار داشتند که ناچار شدم ساعت 9:30 شب وقت جلسه بگذارم واز سر تمرین دوش گرفته ونگرفته بروم دفتر.

این بار حرف هایم را بهتر وخیلی راحت تر پذیرفتند و می شد دید که الان می توانند تفاوت کار واقعی وغیر واقعی را تشخیص بدهند.البته ناگفته نماند بد جنسی من هم گل کرده بود و تا انجا می توانستم کار را محکم کردم که داستان دوباره تکرار نشود.

انشالله که بشود.

 

سوم:

توی مسیر برگشت با دادش وسطی صحبت کردم.قرار شد قبل از هر کاری با دخترک(کاف از باب تحبیب نه تصغیر)حسابی بنشینند وسنگ هایشان را وابکنند.احتمالاً همین امروز یا فردا!نهایتاً تا آخر هفته.


چهارم:

شام خورده/نخورده از فرط خستگی خوابم برد.


پنجم:

دیشب باز با عطش از خواب بیدارشدم.

این بار عطش تشنگی نبود،عطش خواستن بود.

عطش خواستنش.

تمام تنم گر گرفته بود،حس می کردم پوست تنم دارد بر می آید.می خواستمش،قادر نیستم بیانش کنم.فقط می توانم بگویم تمام وجودم خواستنش بود.

حسش می کردم.

تمام ظرافت هایش را 

هرم نفس ها وعطر تنش را

آنقدر داغ شدم بودم که اگر در آغوشش می گرفتم،می توانستم مانند فلز درون کوره در خودم ذوبش کنم.

چاره خلاصی اش فقط دوش آب سرد بود.آنقدر سرد که دل درد گرفتم.

اما این عطش فقط با نوشیدنش آرام شدنی است.

آخرین باری که ساعت را نگاه کردم 4:35 دقیقه صبح بود.یادم نیست دوباره کی خوابم برده بود.


78.

78.

عه عجب باروونی!

داریم بسیار کیف می کنیم.





77.

77.

روزی که نکوست،از اول صبحش پیداست!

امروز از اون روزاست که فکر کنم فرصت خاروندن سرمو هم نداشته باشم.



76.داداش وسطی

76.

دیروز عصر خیلی درگیر بودم.چند دفعه داداش وسطی زنگ زد.ریجکت کردم(بین ما برادر،خواهرا این یعنی الان نمی تونم صحبت کنم،اگه لازمه اس ام اس بده).دیدم خبری نشد واس ام اس ی هم نرسید.

شب که رفتم خونه زنگ زدم که احوالپرسی و... دیدم همش می خواد یه چیزی بگه ولی نمی گه،حرفشو می خوره،می جوه و...

خلاصه دل وزد به دریا و...

بعله گلوی این داداش وسطی ما گیر کرده!حالا کجا؟پیش یکی از دخترای فامیل که از قضا همین مهر ماه امسال خودم داستان انتقال داشگاهشو ردیف کرده بودم.

واقعاً ذوق زده شده بود!

جیغ زدم،با همون اسم بچگیش صداش کردم و...

نظر بابا ومامان رو پرسیدم،خدا روشکر همونطور که انتظار داشتم بود.همراه و...

گفت: کمکم می کنی؟

گفتم: داداش پایه اتم همه جوره،پشتتم مثل کوه،باهات میام تا آخر دنیا.

برو جلو 

خدایا

این داداش وسطی ما هم مرد شده،به فکر زن وزندگیه وااااای

یه لحظه با هم تصورشون کردم،واااااااااااای

اصلن یه حالی داشتم /دارم،که نگو

خدایا ممنونم



75.ترس

75.

[+] بشنوید



74.هر چه می خواهد دل تنگت...

74.

امروز حس می کنم کسی رو که اصلاً نمی شناسم، رنجوندم.

کاملاً دارم این احساس رنجشش رو حس می کنم.

مثل اینکه اون فرد اینجا کنارم نشسته وداره از رنجشش می گه.

حرفمو پس می گیرم:

اینجا هر کی هر حرفی داره می تونه بزنه.همه ی کامنتا هم تایید می شه!

هر چه می خواهد دل تنگت بگو


اگر باعث رنجش شدم عذر می خوام