ایستاده در باد

ایستاده در باد

عصیان می کنم پس هستم
ایستاده در باد

ایستاده در باد

عصیان می کنم پس هستم

217.به کسر گاف

217.

اول:

صبح که داشتم میومدم سر کار،راننده تاکسی  خط داشتن حرف میزد.حرفاش اینقدر جالب وعلمی و دلنشین بود که دلم نمیومد پیاده شم.خداییش  اگه سرکلاس اینطور با اشتیاق به حرف استادام گوش داده بودم  الان انیشتینی بودم واسه خودم!

 

دوم:

این چند روزه ،توی خونه همش سویشرت من تنش بود.دیشب که سردم شده بود رفتم که بپوشمش دیدم که کاملا بوی عطرشو گرفته!

آخه آدم این همه بی مبالات؟ این همه بی ملاحظه؟

چه معنی داره مسافر از خودش یادگاری جا بزاره؟!!


سوم:

روز پنج شنبه رفتم خرید.دیگه فرصتی نداشتم .یه تومن رو شیرین به باد دادم،غیر از کوله پشتی ویه هدیه کوچولو معلوم نیست باقیش کجا رفت!اشکال نداره البته چون احساس رضایت می کنم.


چهارم:

حس می کنم در درونم یه چیزی داره خشک می شه؛سفت می شه!انعطاف پذیریش کم می شه؛مثل قبل راحت فرم نمی گیره!اصلاً اینو دوس ندارم...یه وقتی مثل گل(به کسر گاف) بود،می شد با دست شکلش داد.می ترسم یه روزی برسه که با مغر واسکنه هم نشه شکلش داد.



پنجم:

منتظر بلیطم!

منتظرتم.



ششم:

علی زند وکیلی[+]؛[+]



هفتم:

میگن ولنتاین شده!




216.یک"آن"

216.

اول:

عروس داماد برخلاف خیلی ها راحت وبدون هیچ دردسر واختلافی جهازشان را خریدند و...


دوم:

بعد از این همه عادت کردن کردن به حضور مهمان،دیروز که رفتند دلم حسابی گرفت وتنگشان.بخصوص برای پدر ومادر عروس!


سوم:

دعوت نامه وبلیط هاهای جشنواره  را باز نکرده،کاملاً مودبانه برای حسین جانم پس فرستادم.امیدوارم دلخور نشده باشد.گفته بودم که...

من هم قاطی همین آدم ها.


چهارم:

گاهی لازم است آدم برود تا انتهای مرزهای وجودیش،جایی که همه چیز هیچ می شود وهمه وهیچ در همه تنیده می شوند،درست یک "آن"قبل از فروپاشی ودوباره برگردد.نا خالصی ها را می زداید و...

باید برای یک بار هم که شده تجربه اش کنی...!


پنجم:

نمی دانم که این سکوت کی شکسته خواهد شد،یا چه کسی خواهد شکست.اما میدانم که من نیستم.


ششم:

وفردا روزی دیگر است،اما بین فردای دیشب و فردای امشب،نه به قدر یک روز بلک به قدریک سال وشاید قرن هاو...




215.به همین لطافت

اول:

چند روزیه داداش وسطی ونامزدخانم وپدرجان ومادر جان نامزد خانم اومدن تهران واسه خرید و...دیشب مادام اومده بود بالا،قهوه درست کردم وفال قهوه گرفت و...روده بر شدیم ازخنده!اما ذهنم درگیر زن  داییه هنوز.

 یه کوچولو هم واسه بهم خوردن نظم زندگیم شاکیم!


دوم:

برنامه های گروه حسابی جواب داده وکلی حرف وحدیث راه انداخته.تغییرات بچه ها واقعاً محسوسه وتوی این مدت چند ماهه قابل باورنیست!اول جلسه هفته پیش مهدی یه کوچولو صحبت کرد واول کلاس رو با الان مقایسه کرد.هرچند که اگر این کارو هم نمی کرد،تغییرات قابل لمسه.واقعاًاز کلاس راضیم.این کلاس پاداش کدووم کار خوب نکرده امه؟ نمی دونم!


سوم:

خوبی،شادی،...بهونه نمی  خواد.بلکه خلاف اینا بهونه می خواد.البته این نظر منه!


چهارم:

وقتی آدم با خودش دیسکانکت باشه،حساش هم یا گم می شه یا قاطی پاتی میشه.ممکنه بدون دلیل از کسی یا چیزی خوشت بیاد یا بدت بیاد یا اینکه یه ساعت خوشت بیاد بعدش ....

ولی وقتی حساتو پیدا کنی...

سخت بود!


پنجم:

با اینکه دفعه اولم بود ولی خیلی خوشمزه وخوش رنگ وخوش بو شده.هفته پیش یه ظرف آوردم بالا.نصفیشو با هم خوردیم.باقیشم پیچوند،فردا صبحش با خودش برد نامرد! خدا رو چه دیدی شاید زدیم تو کار وبار این شیرازیا!


ششم:

دوستان دعا کنید این کاری که دارم انجام می دم،این دفعه درست وحسابی تموم بشه،تا حالاخوب پیش رفته!


هفتم:

احساس خستگی می نماییم!سفر لازمم...




پ.ن:

چند روزه ناخودآگاه این آهنگ اومده توی ذهنم وبا خودم زمزمه اش می کنم،به همین لطافت!