ایستاده در باد

ایستاده در باد

عصیان می کنم پس هستم
ایستاده در باد

ایستاده در باد

عصیان می کنم پس هستم

242.حالمان خوب است...

242.

اول:

امان از درد گردن،امان...

دیروز داشتم مسواک می زدم که یهویی گردنم گرفت.دیشب به سختی تونستم عضله رو پیدا کنم و کلی با روغن زیتون ماساژ دادم.یه کم بهتر شداما هنوز درد می کنه!


دوم:

عصرچهارشنبه "ح" اومده بود که بریم واسه مهمونی پنج شنبه شب لباس بگیره.به قول خودش به سلیقه من خرید کنه!با اینکه خیلی خسته بودم دلم نیومد تنهاش بزارم.با کادو تولد دوستش و لباس و...تقریباهشتصد تومن پیاده شد.ولی به قول خودش تیپش لاکچری شد.خیلی راضی بود.

به بهونه کلاس عصر پنج شنبه واکران خصوصی فیلم"..."مهمونی رو پیچوندم.دروغ چرا،دلم مهمونی می خواست اما الکی خوشی نه!


سوم:

کلاس روز پنج شنبه خوب نبود.البته به نظر من خوب نبود.محیط جدید،یکی دو نفر که اضافه شدن و...


چهارم:

در مورد کودتا 28مرداد ودکتر مصدق می خواستم چیزی بنویسم،از این یاداشت های شیک و...روشنفکرانه مثلاً.اما نکته ای به ذهنم رسید که فکر می کنم ارزشش توی این زمان خیلی زیاده.زیاد شنیدیم که بعد از دستگیری دکتر مصدق در یه "دادگاه نظامی" محاکمه شد و...می دونید چرا" دادگاه نظامی"؟مگه دکتر مصدق نظامی بود؟نه! چون هیچ قاضی با شرف و وجدانی حاضر نشد نخست وزیر رو محاکمه کنه،ناچاراً توی یه دادگاه نظامی محاکمه اش کردن.برداشت آزاد!


پنجم:

از نتایج المپیک خوشحالم،هرچند می تونست بهتر هم باشه.اما بیشتر از همه پیروزی ها ومدالا،شاید به اندازه همه اشون کنار هم واسه مدال کیمیا علیزاده خوشحالم.نه به این خاطر که"یه بانوی ایرانی با حفظ حجاب"موفقت شد مدال بگیره.صرفاً به این خاطر که یه خانم ایرانی خواست مدال بگیره وتونست.امیدوارم باقی خانما هم درس بگیرن واین اتفاق براشون انگیزه بشه.بهانه های مردسالارانه و حرفای فمنیستی رو بزاریم کنار.باور کنید میشه.ما هم همراه،نه به عنوان هم جنس یا جنس مخالف.بلکه به عنوان یه همراه.یه دفعه هم که شده اینجوری نگاه کنید.نه بدهکار ما روببینین که یه عمر حقتون رو ندادیم ونه اینکه ما بادیگاردتونیم.زن بودنتونو رو باهمه ی نقاط ضعف وقوتش بپذیرید.ما رو هم همینطور!

مرسی


ششم:

توجه کردین این روزا همش صحبت از اینه که بردیم،باختیم،کی مسابقه داریم،کی میریم رو سکو و... همش فعل جمع وبا هم بودن.یه اتفاقی مثل المپیک چقدر می تونه به هم نزدیکمون کنه.چرا اینقدر زود از وسر چیزایی بی ارزش از هم دور می شیم؟

حالا چه فرقی می کنه کی زودتر بپیچه توی کوچه یا اینکه اون همکارم دوساعت زودتر بره یا...چی می خواد بشه!چی میشه؟

ما ملت فراموشکار وناصبورو البته به شدت خودخواهی هستیم/شدیم.


هفتم:

دو سه شب پیش به هوای بی خوابی ماهانه سری زدم به پست های قبلی این وبلاگ و وبلاگ قبلیه.مثل یه نمودار سیر تغییرات واتفاقات بهش نگاه کردم.خیلی جالب بود.رفتم به حال وهوای چندتا از مطالب.مطالب تلخ که می تونست خیلی تلخ تر باشه.

پست هایی  نوشته بودم به نام "ادکلن تلخ" که اتفاقاًچند هفته پیش در مورداتفاقش  با دوستی صحبت کرده بودم.اون روزا در موقعیت خیلی بدی بودم و خیلی می گذشت.تلاطمات روحی از یه طرف و...حالا فک کن توی این اوضاع واحوال یه کسی بیاد که اتفاقاً خیلی خواستنی باشه وبخواد که از همه طرف،همه جوره ساپورتت کنه.اما یا اشکال وجود داشت.تعهدش!

اگر خدا کمکم نمی کرد،ممکن بود هر اتفاقی بیوفته.فاصله ام با یه لغزش  بزرگ و یه سقوط فقط به اندازه یه شاسی  زنگ بود.اگر فشارش می دادم قطعاً برگشتی نبود.اما نمی دونم اسمشو چی بزارم،لطف خدا،قدرت طبیعت،انرژی حیاتی یاهر چیز دیگه ای.اسمش هر چی که هست باز هم ازش ممنونم  که نگه ام داشت.

چیزی نمونده بود یه عمر عذاب وجدان رو با یک ساعت آرامش عوض کنم.

گاهی آدما واقعاً نمی دونن که چیکار می کنن وکجا هستن و... .مثل مسخ شده ها!خودم تجربه اش رو داشتم.اینجا هاست که هر اتفاقی ممکنه بیوفته وهر کاری از آدم برمیاد.خدا کنه آدم توی این موقعیت تنها نمونه وکسی هواشو داشته باشه.


هشتم:

واینکه...

"حالمان خوب است

 اما 

 تو

  باور نکن"


نهم:

دیروز عصری که رسیدم خونه یه کم استراحت کردم .خیلی وقته که شامو کنار گذاشتم یا خیلی سبک می خورم.با کتا ب و...مشغول بودم یه دوش قبل از خواب سبکم کرد.فکر می کردم می خوابم اما ...

چندبرش کوچیک از چند خاطره کوتاه به حدی داغم کرد که علیرغم سردی خونه،تنم به عرق نشست،وتشنه اش شدم.انگاری که توی کوره نشسته باشی.

سوهانی که ذوب هم می کنه،سوهانی که ذوب هم می شد.

چاره اش فقط دوش آب سرد وسگ لرز جلو کولر تا صبح بود.





241.از قبل نوشته

241.

این متن از وبلاگ قبلیه:


اول:


وقتی که می رفتیم کوه،پیرمرد همیشه یک قدم از همه جلوتر بود.ما جوانترها به گردش هم نمی رسیدم.سرحال وسرزنده و قبراق.به محض رسیدن هیزم می شکست وچایی را بار می گذاشت،صبحانه را ردیف می کرد.سرشار از انرژی بود خستگی نمی شناخت.صبرش زیاد بود وهمیشه حرف داشت برای گفتن.از آن قدیم قدیم ها،از گیاهان منطقه،از باران وبرف وزمستان،از گرسنگی وخستگی وداشتن ونداشتن.همه ی حرف هایش تازه بود.حتی اگر برای بار دهم یا صدم تعریفشان می کرد.ساعت ها که حرف بزند دلت نمی آید حتی یک کلمه شان را ازدست بدهی.به دل می نشست،خودمانی خودمانی،انگار صد سال است که می شناسیش.

نماز که می خواند خیلی طولش نمی داد وفتحه وکسره وحرف نمی دانم چی،را از ته حلقش ادا نمی کرد،حروف یرملون و والی و... را نمی شناخت اما با خدا مثل همین همسایه دیوار به دیوارشان حرف می زد،راحت وصیمیمی،مطمئنن خدا هم مثل همان همسایه جوابش را می داد وحرفش را می شنید.

دختر بزرگش می گفت:عزیز دردانه بابا بودم(والبته هست)وقتی علی آقا آمد خواستگاری،چند ماهی می شد که مادرش به رحمت خدا رفته بود.پدرش را وقتی بچه بود از دست داده بود.از بچگی کار کرده بود وخواهر وبرادرهایش را بزرگ کرده بود.اهل جنگ بود.یک پایش جبهه بود یک پایش شهر،وقتی که می رفت بچه ها می ماندند ویلان وتنها.مانده بود مستاصل که چه کند.دلش پیش بچه ها بود وجبهه را هم نمی توانست رها کند.خاکش دست اجنبی بود.برای مرد ایلیاتی خاک یعنی همه چیز!پدر،مادر،ناموس،... تصمیم گرفته بود ازدواج کند شاید کمی... .ازدواجش هم به خاطر بچه ها بود.به خاطر خودش نبود.وقتی بابا این ها را برایم گفت،گفتم باشد،اگر شما ضمانتش را بکنید من حرفی ندارم.ریش وقیچی دست خودتان حاجی.بابا نگاهم کرد وگفت:"دختر جان فاطمه زهرا رویت را سفید" کند.همین!

ازدواج کرده بود.خواهرها وبرادرهای علی آقا را بزرگ کرد،به ثمرشان رساند.ازدواج کردند وهمه الان سر خانه وزندگیشان هستند.هر کدام چند بچه دارند.علی آقا هم فکر وذکرش جنگ بود.با پای خودش رفته بود جبهه،وقتی برگشت با عصا وویلچر برگشت.می گفت تا الان یاد ندارم یک دفعه با علی آقا حرفم شده باشد یا از هم دلخور شده باشیم.علی آقا خیلی خاطر را می خواهد،قدرشناس است.زندگیمان سخت است اما تا حالا دستمان جلوی نامرد دراز نشده.می گذرد،با آبرو هم می گذرد.هرچه داریم از آن دعای بابایم است.


دوم:


پیرمرد وقتی شنیده بود حال مادرم خوب نیست وقلبش مشکل پیدا کرده،همه ی دختر پسرها ونوه ها و... را جمع کرده بود خانه اش وختم صلوات گرفته بود،صبح روزی هم که قرار بود قلب مادرم عمل شود.با زنش رفته بود مسجد محل.تا جراحیش تمام شود،بست نشسته سر سجاده.این را هیچ کس نمی داند،من می دانم وزنش وخداااااااا!


سوم:


قلبش را ده پانزده سال پیش عمل کرده بود.حال دوباره گرفته،درست کار نمی کند.بین تیم پزشکیش اختلاف هست.یکی می گوید جراحی دوباره یکی می گوید... حال پیرمرد خوب نیست.دخترش همسر داییم است،مادر فاطمه ومحمدطاها همان جغله هایی که قبلن حرفشان را زده بودم.دایی جانمان زنگ زدوبرایم تعریف کرد.همان دیشب به دکتر... زنگ زدم،جواب نداد.نصف شب خودش زنگ زد،ماجرا را گفتم.گفت چهار شنبه شب عازم اسپانیا ست،تا ظهر برسانیدش تهران،اگرهم نمی توانیدولازم است به خاطردوستیمان و پیرمردمی مانم.راضی به نرفتنش نشدم.حال پیرمرد خوب نیست.


چهارم:


دقت که می کنم حال پیرمرد که قلبش به سختی می تپدوزبانش که به زحمت می چرخد ولی جز به نیکی باز نمی شود خوب است ،حال علی آقا که هم پا ندارد وهم شیمیایی است خوب است،حال دختر بزرگش که می توانست زن پسر فلان خانواده شود وناز کند ونوازش ببیند و وقتی خودش مادر می خواست ،برای خواهر ها وبرادرهای علی آقا مادری کرد وجوانیش را برایشان گذاشت خوب است،حال دکتر...که به احترام دوستی وپیرمردی که اصلاَ نمی شناسدش حاضر است از تفریحش بگذرد وبی خیال کلی پول که برای ویزا وهواپیما وهتل و...داده است،بشود خوب است.حال آقا مسعود که تا حالا بیشتر از30بار جراحی شده،حال آقا مسعود که به خاطر دل دخترش می خندد ودردش را قورت می دهد،حال آقا مسعود که دوست دارد دعا کند خدا زودتر ببردش ولی به خاطر "لیلی"اش دم نمی زند،خوب است.حال پدرومادرم که به محض شنیدن خبر بیماری پیرمرد،می خواستند همان دیشب بزنند به جاده وبا هزار قسم وآیه نگهشان داشتم تا صبح خوب است.حال خواهر وبرادرم که مثلاَ آمده بودند آب وهوایی عوض کنند وخستگی در کنند وچند هفته ای برادرشان را خوب ببینند ولی به خاطر تنها بودن پدر ومادرشان وپیرمرد حاضر به ماندن نشدن خوب است،حال مادام که صبح از خوابش زد وآمد خانواده ام را،خانواده یک آدم غریبه که فقط همسایه اش است را را بدرقه کرد خوب است،حال خیلی ها خوب است

حال من خوب نیست.حال من وتمام کسانی که معنی زندگی را گم کرده اند خوب نیست.

 

پ.ن:

به حرمت دوستی برای من وهمه ی آنهایی که حالشان خوب نیست وپیرمرد دعا کنید.

 

240.نشیمن گز!!!

240.

اول:

دیروزسر صبح رفتم درمونگاه واسه تزریق آمپولم.آقاهه گفتش برو توی اتاق آماده شو.منم رفتم و مثلاً آماده شدم.اومد وگفت بخوا ب رو تخت،گفتم همینجوری ایستاده بزن!

گفت درد داره هااااااا!گفتم شما کاریت نباشه،بزن.

نامرد هم به خیال اینکه من سوپر منم وکلاً درد واینا حالیم نمی شه همچین سوزن رو فرو کرد ومایع تقریبا یخ زده رو به ماتحتم تزریق کرد که کل کائنات رو دور زدم!

این سومیش بود،ماهی یه دونه!چهارتا دیگه مونده.

بدیش اینه که دارو باید کاملاً سرد ویخچالی باشه و توی دمای نزدیک صفر باید نگهداری بشه!

جاش به حدی درد می کنه که هنوز نمی تونم درست بشینم سرجام!


دوم:

همکار می گه ببین... فلانی پیش فلانی اینا رو پشت سرت گفته و...

می گم :خوب باشه،گفته باشه و...خیلی مهم نیست!بهش فک نکن

با غیظ میگه چرا اینقدر ساده ای تو!!!

الان این یعنی چی؟اینایی که ساده نیستن،کجا رو گرفتن؟به کجا رسیدن؟ساده بودن اینقدر بده؟


سوم:

توی کانال تلگرام دوستی خوندم"خودکشی راه حل آدمای ترسو است".

دیدم چقدر حرفش درسته!آدمای ترسو،کسایی که از مواجهه می ترسن.نمی خوان چیزی رو بپذیرن.البته خودکشی فقط این نیست کسی خودشو دار بزنه یا از روی پل عابر پرت کنه وسط اتوبان.

بعضیا خودشونو با سیگار می کشن،بعضیا با مشروب،بعضیامواد،بعضیا با الکی خوشی و...بعضیا هم با فرار ازآنچه که هستن.

اما نتیجه همه اش یکیه!کشتن یا شاید سرکوب چیزی که هستم ودیر یا زود،امروز یا فردا دوباره از یه جای دیگه سرباز می کنه ورو میاد وطرف هم باید ازش فرار کنه!اینبار هم یه سمت دیگه.


چهارم:

امروز صبح رادیو موسیقی بی کلام  آهنگ "هتل کالیفرنیا"رو گذاشته بود!

خبری شده ما خبر نداریم؟!!


پنجم:

از اینا [+]و[+] خوشم اومد!


ششم:

خیلی دلم سوخت برنامه پاراگلایدرآخر هفته پیش کاپیتان رو نرفتم!



239.آنقدر هست که بانگ جرسی می آید...

239.

اول:

کلاس هفته پیش برگزار شد.بالاخره یکی از بچه که در مقابل موضوعی خیلی مقاومت می کرد،خبر داد که بارشو زمین گذاشته.خیلی براش دردناک بود وآثار یه هفته درد وزجر کشیدن رو توی چهره اش می شد دید،اما همه رو واقعاً از ته دل خوشحال کرد.اما وسط کلاس یه خبر شوم حال همه رو خراب کرد.

کلاس نیمه کاره موند.


دوم:

این خونه جدیده رو دوس دارم.جمع وجوره.دیگه لازم نیست واسه یه لیوان آب خوردن  کلی انرژی  هدر بدم.

اما بدیش اینه که تراس نداره!


سوم:

الان که فکرمی کنم،چهره  وقد بالای دخترک مثل ...

شاید لنگه اشو فقط توی نگارگریای استاد فرشچیان میشه پیدا کرد.یه دختر به معنی واقعی ،به قول دوست جان "آنچه که باید باشد".

درگیر داستانای اسفند ماه پارسال بودم که به تیم من اضافه شد.به حدی درگیر جمع وجور کردن کارا بودم که اصلاً ندیدمش.اصلاً به چشمم نیومد.فقط کارشو می دیدم.زبر وزنگ وحواس جمع.فقط یه بار کافی بود بگم "ف"خودش تا فرحزاد که هیچ تا فیلیپین هم می رفت.بهترین نبود،اما یکی از بهترین های تیمم بود.یکی دو ماهی بی خبر بودم ازش،برام مهم نبود یه آدم گذرا مثل خیلیای دیگه...تا اینکه توی ماه های قبل چندبار به بهانه های مختلف سراغمو گرفت وبیشتر هم کلام شدیم و...تا اینکه همو دیدیم.پیدا بود که دلش آشوبه!

ومن هم ترسیدم.نه اینکه بترسم،نه .خسته بودم از اتفاقی که می دونستم احتمالاً قراره بیوفته.

صورت سفید وقشنگش مثل لبو سرخ شده بود و به سختی حرف می زد!بریده بریده ونامنظم.از علاقه اش گفت و... واینکه قبلش با همسر دکتر"ط"در این مورد صحبت کرده وایشون گفتن که خودش رو در رو موضوع رو مطرح کنه وبه همین خاطر الان اینجاس.

سرشو پایین انداخته بودوصورتشو که از شرم سرخ شده بود پایین انداخته بود وهمش انگشتای ظریف وبلندشو می کشید دور فنجون.

نزدیک بود قلبم از حلقم دربیاد.

از توضیح دادن و....خسته بودم.واقعاً خسته بودم.اینکه زندگیمو واسه کسی توضیح بدوم وهزارتا دلیل بیارم و...بهش گفتم که وقت می خوام که فکر کنم.

ته دلم خوشحال بودم که دخترا دارن به این خودباوری می رسن که حرفشون بزنن بدون ترس از قضاوت وبرچسب و...

دوس داشتم یه کم زمان بگذره که بتونه خودشو پیدا کنه وبعد توضیح بیشتر بدم.

بالاخره باهاش صحبت کردم و بهش گفتم چقدر این کارش برام ارزشمنده  و چقدر براش احترام قائلم.امامن آدم زندگیش نیستم به دلایل مختلف.یه جوری وانمود کرد که پذیرفته اما چونه اش که وقت خداحافظی قل قل می خورد یه چیز دیگه ای می گفت.

امیدوارم که پرشو وا کرده باشم.

این یکی از موضوعای بود که توی پاراگراف اول اینجا گفته بودم.


چهارم:

کتاب سهراب هم از زیر چاپ در اومد.یه جلدشو برام فرستاده ،بهش تبریک گفتم واز این بابت خوشحالم که دوستم موفق شده.


پنجم:

دنیا با عینک چقدر دیدنی تره!مثل اینکه چشامو از توی گیره درآورده باشن.


ششم:

صبح توی مسیر داشتم به حرفای پیرمرد فکر می کردم.حرفای که قبلاً زده بود واین پیغام آخریش.

بغضم شده بود از ذوق...

پیرمرد اینا رو به من نگو!

من جنبه اشو ندارم...

من هیچ وقت ...





238.همه چی نوشت!

238.

اول:

گروه/کلاس هفته پیش خیلی سنگین بود،چندتا آنالیز و...بعد از کلاس از فشار زانو هام می لرزید.اما اینو دوس دارم.هر چند خیلی سخته اما چون خودت انجامش میدی یه جورایی برام دلچسبه.هم سخت هم دلچسب.مثل اینکه آدم خودش خودشو بدون بیهوشی ومسکن جراحی کنه.هم جراحی یاد می گیری هم دردتو درمون می کنی.هم جالبه هم دردناک وصدالبته موثر.


دوم:

شب پنج شنبه "ح..."زنگ زد که فردا تولد یکی از دوستای مشترکه وقرار توی ویلاشون اس.ت.خ....پارتی بگیره.شما هم دعوتی.فلانی .فلانی و....هم دعوتن.نتونستم جواب مثبت بدم.خیلی سختم بود.به یه تبریک تلفنی ویه هدیه کوچولو که در اولین دیدار بهش می دم اکتفا کردم.هر چی باشه هنوزیه خط قرمزایی واسه خودم دارم.نمی گم درستن یا غلط،اما آدمی که توی زندگیش قید وبند نداشته باشه خیلی قابل اعتماد واتکا نیست. 


سوم:

صبحش کوله به دوش،پاشنه ها رو ور کشیدم وزدم به کوه.

یه راهپیمایی وکوهنوردی هشت ساعته.خیلی فاز داد.یه زوج جوون که تازه کار تر از من بودن هم سفره ام شدن.چسبید!

به خودم امیدوار شدم.هنوز پیر نشدم.


چهارم:

وقت پایین اومدن زانو چپم یه کم اذیتم کرد.اما مراعاتشو کردم وباز هم به باعث وبانیش ....

نارفیق،نارقیب،نامرد...

یه ضربه خیلی بد توی زانوم و کم اطلاعی خودم و بی توجهی  به اصرار مربی واسه درمان باعث شد که دیگه نتونم ادامه بدم.جنگیدن توی رینگ رو واقعاًدوس داشتم.جدی ترین هدف زندگیم بود.یادمه حتی روزی که قرار بود فرداش امتحان کنکور بدم هم تمرینمو رفتم.

دیگه نتونستم ادامه اش بدم اما این شکستگی کوچولو روی بینی رو مثل مدال افتخار واسه خودم نگه داشتم.

به خاطر فرصت هایی که باعث شد ازم گرفته بشه یا دردایی که کشیدم بخشیدمش،اما  به خاطر این آسیب هیچ وقت نمی بخشمش.


پنجم:

می خواستم به مناسبت روز دختر"سوهان"رو سورپرایز کنم،یه غافلگیری حسابی.اما نتونستم پیداش کنم.یه سناریویی چیده بودم در حد سناریوهای هالیود!

کادوشو گذاشتم کنار.امیدوارم به سرنوشت گل رزای ولنتاین دچار نشه.


ششم:

صبح شنبه دیگه سرکار نرفتم.حسابی خوابیدم  وخستگی روز قبل از تنم درآومد.رفتم وزارت علوم واسه پیگیری کار دوستی که خیلی با اینجا فاصله داره.خدا رو شکر مشکلش حل شد.ازاول سال تحصیلی جدید هیات علمی می شه.واز این بابت خیلی خوشحالم.

نکته دیگه اش این بود که توی یه روز اداری من زندگی غیر اداری داشتم،و این جالب بود برام.


هفتم:

بعد از ظهر شنبه اسباب کشی کردم.وقتی می خواستم در خونه قبلی رو ببندم وبرم.بغضم شد.5سال گذشته.یه خونه،یه زندگی،...

نخوانده بگیرید اما اشکم دراومد.دلم حسابی گرفت.


هشتم:

خونه جدیده بوی رنگ می داد حسابی.شب رفتم دفتر خوابیدم.کنار دفتر گودبرداری می کردن.باورم نمی شد توی اون سر وصدا خوابم ببره.ما برد...اونم چه بردنی.


نهم:

شبش خونه رو موکت کردم ویه خورده ریزه کاری ...


دهم:

دیروز صبح توی لابی  سازمان،مدیر جان سابق رو دیدم(همونی که  دنی صدام می کرد) الان  خیلی مدیرتر شده والبته دیدنش خیلی سخت تر.بعد از احوالپرسی پیشونیمو بوسید و بهم تبریک  گفت واسه... گفت که خبراتو دارم وخیلی خوشحال شدم از شنیدن خبر موفقیتت و...منم به احترام شونه اشو بوسیدم.

واقعاً خوشحالی رو ته چشماش می دیدم.این آدم یکی از انگیزه های موندن من اینجا بود.همه ی فایلایی که براش فرستاده بودم رو به دقت گوش کرده بودو...


یازدهم:

بالاخره امروز میرم چشم پزشکی.بعد دوبار جابجا کردن وقت ویزیت ظاهراً امروز دیگه  می تونم برم ویزیت بشم.چند ماهی هست که چشام اذیتم می کنن اما به علت مشغله توجهی نکردم.این چند وقته کمترمراقب خودم بودم واین اصلاً خوب نیست.


دوازدهم:

یه هفته ده روزی هست که فضول کوچولو دیگه نمیاد اینجا یا خیلی کمتر از قبل میاد(همونی که شب ونصفه شب وکله صبح سرش نمی شد).هر چند تا حالا ساکت وبی صدا اومده و رفته خدا کنه حالش خوب باشه.


سیزدهم:

کاپیتان واسه آخر هفته برنامه گذاشته  کلاردشت،اگه هوا خوب باشه بریم پاراگلایدر.خیلی دوس دارم تجربه اش کنم.باید حساب کتاب کنم ببینم با هزینه های این ماه خرجم می رسه برم یا نه؟هرچند اگر برسه هم به خاطر کلاس بعید می دونم برم.

برنامه گذاشته بودم این تابستون برم آموزش و...اما این جابجایی خونه همه برنامه هامو به هم ریخت وپس اندازمو صفر کرد.


237.تا با د چنین بادا

237.


چه صبحی دلنشین تر از وقتی است که دوستانت  وسط هفته،هشتصد کیلومتر راه را کوبیده اند وخودشان را به تو رسانده اند که یک وقت توی اسباب کشی دست تنها نمانده باشی وهنوز مست باشی از رسیدن دوستان که پیغام "پیرمرد"عیشت را کامل کند.

پیغامی پراز نوازش و تایید و خبرهای خوب و...نزدیک بود چشم هایم بارانی شود از ذوق.باز هم خویشتنداری کردم.


پ.ن:

تاییدها وخبرهای پیرمرد اعتماد به نفسمو چسبونده به سقف.حس نارسیستیم الان در بالاترین حده!

اشتباه نرفتم

اشتباه نرفتم

هورااااااااااااااا!(آیکون ژست رونالدو بعد از زدن گل به اتلتیکو مادرید)




236.دیشب

236.

عجب شبی بود دیشب.

یه شب پر از کینه وخشم ونفرت و...

یه شب لعنتی

لعنت به دیشب،لعنت به دیشب،لعنت،لعنت،...

فکر نمی کردم که هیچ وقت صبح بشه

صبح شد!

بالاخره صبح شد.

الهی که این شب بره وبرنگرده،هیچ وقت برنگرده!

یه ساعت بیشتر نخوابیدم،الان مثل مرده ای ام که از یه قبر ده هزار ساله بیرون اومده!

پوووووف!



235.چال کُنون

اول:

مادام زنگ زد وخبر تولد نوه اشو داد.یه دختر کوچولو!

خدا میدونه چقدر خوشحال بود،ذوق زدگی به حدی که انرژی اش ...

خیلی خوشحالم هم واسه مادام وهمه واسه نوه کوچیکش که مادربزرگی به این مهربونی داره.

بیست روزی می شه که رفته.دلم براش خیلی تنگ شده.یه همسایه خوب،یه دوست فوق العاده،یه مادر مهربوون،...همه چی!


دوم:

قیمه نثار نخورده بودیم که امروز می خوریم...

امیدوارم خوشمزه باشه.


سوم:

دیروز ظهر صاحب خونه جدیده زنگ زد وبازی در آورد که چون خوه رو تعمیرات کردم والان هم دارم نقاشی می کنم باید ال کنی وبل و...

از اینکه کسی بخواد ازم سوءاستفاده کنه به شدت عصبانی می شم.

بهش گفتم پاشو بیا املاکی،آمپر چسبونده بودم.همینکه رسیدم دادی زدم که...

به املاکیه گفتم من میرم بیرون وده دقیقه دیگه بر می گردم.موضوع رو حل نکرده باشین جفتتونو همینجا چال می کنم.خیلی هم جدی گفتم.وقتی که برگشتم جفتشون داشتن می خندیدن وگفتش که چرا همچین می کنی ومن که چیزی نگفتم ومنظورم این نبوده و...

موضوع حل شده بود.قرار شد خونه رو نهایتاً تا آخر هفته تحویل بده.

خیلیا لیاقت اینکه مثل آدم باهاشون برخورد کنی رو ندارن.

واقعاً زده بودم به سیم آخر!


چهارم:

لاابالیگری وشیطنت یه بچه پررو و... واسه فامیل چهارصد میلیون تومن آب خورد.حالاهزینه های حیثیتی و...اش  بماند.

خدا رو شکر که ریش سفیدا وبزرگا میونه کارو گرفتن وخونی ریخته نشد.



234.نرم تنان

234.

اول:

این خونه گرفتن وجابجایی من ظاهراً شده افسانه هزار ویک شب!

هفته دوم ماه هم شروع شد ومن هنوز جابجا نشدم.تازه امروز عصر نقاشی خونه رو شروع می کنن.

وسایل پک شده،خودمم کلافه وعصبانی


دوم:

چهارشنبه شب دوستان واسه یکی از بچه ها که قراره بره اونور آب مهمون گرفتن.بگو وبخند وبزن و... 

همه چی خوب بود تا اینکه رسیدم خونه.به محض اینکه لباسامو درآوردم وخواستم یه دوش بگیرم پهلوم شروع کرد به کز کز کردن.زیر دوش دیگه رسماً تیر می کشید.

یه ساعت بعدش دیگه از زور درد نتونستم بخوابم.هرکاری کردم که آروم بشه،نشد که نشد!

درد پهلو و...

توی این چند روزه پوستم قلفتی کنده شده.از بس به خودم پیچیدم از درد که فکر کنم دیگه استخونی توی تنم نموند.حسابی همه استخونام نرم  نرم شدن.دریغ از یه دونه مسکن!از دیروز عصر کم کم دردش کم شد.هرچی بود دفع شده ظاهراً!

تعطیلات مالیده شد وبستری شدم تو خونه،مهمونی هم از دماغم دراومد.

از بس پتو رو  گاز گرفتم که فکم بیشتراز کلیه ام درد می کنه الان

کلافگی اینا یه طرف،تعمیرات این خونه هم  که انگاری نمی خواد تموم شه یه طرف!

شانس ما رو ببین.


سوم:

توی این چند روز گذشته،روی هم نتونستم  بیشتر ازسه چهار ساعت  بخوابم،

خوابم میاد!




233.چهارشنبه خوروون

233.

اول:

امروز مراسم چهارشنبه خوروون با اندکی تاخیر برگزار شد.

صبح یه کم دیرتر از معمول بیدارم شدم واومدم سرکار وبا جماعت نالان وگریان وچشم انتظار مواجه شدم که از درد دوری وفشار گرسنگی به زمین وزمان گیر می دادن.کاشف به عمل اومد که این همکاران جان از نیم رو هفته پیش که من درست کرده بودم خیلی خوششون اومده بود ومنتظر شدن که از راه برسم ونیم رو این هفته رو هم بپزم.

چه نیم رویی زدیم امروز!

نیم رو با نون سنگک سنتی،کره و...


توضیح نوشت:

چهارشنبه ها معمولاً صبحانه رو با همکارا دور هم می خوریم.اسمشم گذاشتیم چهارشنبه خوروون.


دوم:

سر نماز صبح سرشو گذاشته بود رو زمین وآرووم  می گفت:"یا دلیل المتحیرین"،یه نمکی داشت که...


سوم:

دلم یه گپ دوستانه یا قدم زدن شبانه توی هوای خنک می خواد.یه چند ساعت که ذهنمو خالی کنم وبه هیچی فک نکنم.چند ساعت بی خیالی...

شاید امشب برم جمشیدیه،برم اون بالا بالاهاش.

دیگه.... همین!


چهارم:

دیشب با بچه ها رفتیم بستنی خوروون،باقلوا بستنیش معرکه بود.چسبید


پنجم:

گروه وکلاسمون فردا تشکیل نمی شه.