ایستاده در باد

ایستاده در باد

عصیان می کنم پس هستم
ایستاده در باد

ایستاده در باد

عصیان می کنم پس هستم

252.کاش هرگز اتفاق نمی افتاد

252.

دیشب رفتم تماشای فیلم"نیمه شب اتفاق افتاد".

چندتا از نقدای فیلم رو سرسری خونده بودم اما نمی دونستم ...

کاش نمی رفتم...

مصطفی...

انگاری فیلم رو از روی زندگی واقعی مصطفی ساخته بودن.

عین آدمای مسخ شده مات پرده شده بودم،گاهی هم...

بعد از فیلم یکی دو ساعت توی کافه نشستم.همه چیز دوباره برام زنده شده بود واتفاقات جلو چشام رژه می رفت.

رسیدم خونه نیم ساعت فقط ضجه می زدم،بی کسی وبی پناهی وتنهایی ودر نهایت استیصال...مصطفی دوباره جلو چشمم بود.

بریدن...

استیصال...

یکی دو روز دیگه سالگردمصطفی اس


بعد نوشت:

دلشو شکوندن،خدا داغشو به دلشون گذاشت.امان از وقتی که دلی بشکنه،دلی که همه کس وکارش فقط خداست!



۲۵۱.دیدار ما...

۲۵۱.

چند دقیقه مانده به چهار صبح و از خواب خبری نیست که نیست.چه غم،برای خوابیدن وقت بسیار است،به قدر کافی خواهیم خوابید.

توی ذهنم این سوال می چرخد که دیدار"من"و" تو" کی وچگونه خواهد بود؟ اشتیاق واضطرابش بی تاب ام می کند.

چیزی توی دلم می گوید دیر نخواهد بود،شاید همین روزهای نزدیک...

خدا کند فقط به قیامت نباشد!

"نسیمی کز بن آن کاکل آیو

مراخوشتر ز بوی سنبل آیو

چو شاو گیرم خیالت را در آغوش

سحر از بسترم بوی گل آیو"


۲۵۰.امان

۲۵۰.

اول:

امان از ما آدم ها

امااااان

معرفت...؟


دوم:

زنگ زده بود پیغام پیرمرد را برساند.پشت میز کارم نشسته بودم.می گفت تو فلان جا رفته ای؟یک در صد میلیون امکان نداشت...انکار مرا که دید گفت پیرمرد گفته.تسلیم می شوم.امکان نداشت کسی بفهمد،به هیچ کس نگفته بودم،هیچ کس.حتی به پیرمرد!

پیغامش را که رساند،می گفت پیرمرد این روزاها خیلی سراغت را می گیرد.

کلی سوال و... توی ذهنش بود،از پیرمرد ورابطه من با پیرمرد و...

چانه ام قل می خورد از ذوق والبته درد،صورتم را برگرداندم سمت پنجره وگلدان درختچه گردویم،همکارم دیده بود وگیر که چیزی شده؟!!


سوم:

اول هفته که تمام کارت های بانکی ام را چلاندم،همه ماحصلش اش شدبه اندازه شارژ کردن کارت بلیط مترو برای دو هفته رفت وبرگشت به خانه ومحل کار وباشگاه ،نهار وشام و...هم پیشکش!

هفته سختی بود،اما خیلی متفاوت


چهارم:

برای بار چندم آب پارکی را ریختم روی دستش.امیدوارم برود پی کار وزندگیش.راحت نبود،خیلی سخت،خیلی...

انگشتان بلند وبلوری ولرزانش...

می دانم شکستن دل این فرشته زیبا ودوست داشتنی بی تقاص نخواهد ماند،خدا کی تقاصش را بگیرید...خدا داند.

"ح"که شنید از کوره در رفت وکلی بد وبیراه نثارم کرد که دیگر چه می خواهی؟چه فرصتی بهتر از این؟می گفت حداقل...

نمی توانم،این نامردی است،از مردانگی به دور است...نمی توانم بازی کنم.

من نمی توانم بازی کنم.

غمگینم.


پنجم:

بامهدی از کرم ریختن های... صحبت می کردم،این که بادست پس زدن وبا پا پیش کشیدن...فقط گوش می داد ونگاهم می کرد وتنها با تاسف یک جمله تحویلم داد:از دست این آدم های کرمکی...


ششم:

شب قبل مادرجان زنگ میزند که با پدر می خواهیم برویم...

حلال کن،اگر نبودیم،اگرکم کاستی ای بوده،اگر...اگر...اگر...

با این حرف های آتشی به دلم انداخته که بیاوببین


هفتم:

همینجوری بد خواب بودم،ماه این چند شبه شده قوز بالا قوز.توی باشگاه چند تا دوربین برد بلند هست،آوردیم وسط میدان تمرین و دل سیر ماه برافروخته را نگاه کردیم.


هشتم:

چند یاداشت بلند در مورد اتفاقات داخلی وتحولات خارجی  ماه گذشته نوشته بودم به سفارش سردبیر.اصلاح می کند وبرای تایید نهایی برایم می فرستد.شیر بی یال ودم واشکم فرستاده بود.زنگ زدم که چرا اینجوری کرده ای؟بعد از کلی حلوا حلوا کردن وهندوانه گذاری زیر بغلم می گوید پدر صلواتی هر بند وپاراگرافشان برای چند ماه آجر کردن نان یک ماه من کافی است.اجازه چاپ ندادم.البته حرفش پر بی راه نبود.انتخابات که نزدیک می شود،فضای رسانه ای هم صاحب دار می شود.


نهم:

می خواستم برای کنسرت استاد کلهر واردل ارزنجان بلیط رزو کنم،یاد حساب بانکی ام افتادم،خجالت زده سایتش را بستم.

از خیرش گذشتم،دلم سوخت حسابی


دهم:

عددهایی هست که خودت هم بخواهی نمی توانی فراموش کنی،مثل یک شماره پلاک یاشماره تلفن یا... روز وماه وسال یک تولد.


یازدهم:

آمپول هایم در آستانه تمام شدنن،فقط دو تایش مانده،یکی را همین چند روزه باید بزنم وآن یکی هم ماه آینده.خدا کند محمد زودتر برود وبرگردد.


آخر:

توی دلم هزار بار برای ارباب رجوعی که حق داشت اما من نتونستم برایش کاری کنم،زار زدم.زن بیماری که غیر از خدا کسی را نداشت.قید کارم را هم زدم وایستاده بودم که...اما نشد.






249.کلاه باف

249.


یکی از دوستای مجازی واسه پاییز وزمستون  "بچه های کار" کلاه گرم و... تهیه می کنه.

اگر کسی مایل بود کمک کنه به این صفحه پیام بده یا....

مردونگی به مرد  یا زن بودن نیست!مردونگی یه صفته



248.دو ماهیانه

248.

اول:

شهریور ماه بیشترش به سفر گذشت.چهار سفر در یک ماه!

فک کنم رکورد زدم.

آبشار،کویر وجنگل از شمال شرق تا جنوب غرب.

تنها بدیش این بود که بالکل پس اندازم ته کشید.


دوم:

مابین همین سفر ها بود که شهامت کردم ورفتم سراغ ورزشی که از بچگی دوسش داشتم وابژه ام بود.

هزینه اش زیاده اما خیلی دلچسبه برام.ساعات تمرین انگاری زمان متوقف میشه.هفته دوم پوزیشنم تقریباً فیکس شد،از هفته سوم هم رفتم روی ...

دیروز عصر هم مربی گفت از تمرین واستعدادت خیلی راضیم،باید وسائل حرفه ای بگیری،رفتارتم حرفه ای باشه!

خوشحالم،خیلی!


سوم:

طرح هام هوا شدن،جفتشون!

اولی به خاطر بدقولی کسی که  باید یه سری مدارک برام می فرستاد ونفرستاد،دومی هم به خاطر نافهمی کسی که پروژه منو ارزیابی کرد.

اصلاً نفهمیده بود که من چی نوشتم!!!

اگه حتی یکی ش انجام می شد کمک مالی خوبی بود.حیف شد!


چهارم :

 تایم آزادمو با کوهنوردی پر می کنم.خیلی عالیه.بخصوص این چند وقته که هوا به شدت دلبرانه شده.


پنجم:

آدمی که  رفته  قاعدتاً  نباید  این همه کرم بریزه؟!!

ادای تنگا...؟!!

آدم  می مونه چیو باور کنه،قسم حضرت عباس یا دم خروس رو!