ایستاده در باد

ایستاده در باد

عصیان می کنم پس هستم
ایستاده در باد

ایستاده در باد

عصیان می کنم پس هستم

۲۶۱.بیگانگی ها

اول:

جرقه مسافرت از یک وماه نیم مانده به تعطیلات زده شد.فکردوهفته یک جاماندن دیوانه ام می کرد،از طرفی تهران ماندن هم در اپیام تعطیلات  هم برایم کمتر از دفن شدن در گور نبود.نقشه ایران را گذاشتم دم دستم وروی جاهای نوستالوژیکم علامت زدم،همه علامت ها را با خط مستقیم به هم وصل کردم،ونزدیک ترین جاده وطول و مسافت و...هارا به کمک گوگل مپ پیدا کردم واین شد نقشه گنج من.


دوم:

قبل از سال چند روز رفتم شهرستان که عریضه خالی نماند وبرگشتم تهران .روز موعود فرارسید وزدم به جاده.اولین مکان شهر کاشان بود که بدون برنامه قبلی کج کردم سمت مشهد اردهال،مزار سهراب؛باران نرمی می بارید وهوا بس مطبوع بود.راستش را بخواهید سفرم از آنجا شروع شد،وقتی که برمی گشتم سمت ماشین  چشمم به دیواری افتاد که ازقضا کسی هم نام من اسمش را در کنار اسمی که دوستش داشتم،با زغال داخل قلب تیر خورده ای کشیده بود.خیلی برایم جالب بود!مگر همچین چیزی شدنی است؟!!


سوم:

ادامه راهم به سمت اصفهان بود.از آب زاینده رود خبری نبود اما مسجد جامع عباسی وشیخ لطف الله برایم لطف  دیگری داشت.آنقدر از زیبایی این دو بنا لذت می برم که حتی صد بار دیگر هم ببینم سیر نمی شوم.مستی وخلسه بدون می را آنجا تجربه می کنم.زیبایی بی نهایت...

شب ها زیر پل خواجو وآواز خوانی آنجا و سی وسه پل  هم عالمی داشت.


چهارم:

مقصد بعدی ام شیراز بود.شهری که هیچ وقت آنجا احساس غریبی نکرده ام.مردمان خونگرم ونازنینش را دوست دارم وبهارش را.تقریبا مثل خانه ام می دانمش.

شب حافظیه...با خودم عهد بسته بودم هیچ گاه بر مزار حافظ هوشیار حاضر نشوم.گوشه ای نشسته بودم وبا خودم زمزمه  می کردم.پیرمردی اهل شیرازکنارم نشست وبا من هم آواشد...کم کم صداها اوج گرفت،بسیار صدای زیبایی داشت این پیرمرد.جمعیتی شدو...محفلی علیرغم میل انتظامات آنجا ...چند نفر هم از میان جمعیت سر ذوق آمدند وصدایشان اوج گرفت وهریک از جمع تحسینی در خور گرفتند.کلاه کاپشنم را سرم کردم وخودم را کناری کشیدم وراهی خانه.

همهمه وازدحام بازار وکیل وحجره هایش ،نموری وخنکای مسجد وکیل و...دست بافته های رنگ رنگ آن پیرمرد قشقایی که با قامتی بلند وچهره ای آفتاب سوخته و استخوانی اش که چشم روشنی آغاز یک زندگی شد...

وسرانجام آن شب زیبا

 انتظار همه چیز را داشتم الا...،به حکم فرضیه نسبیت انشتین محال نبود،اما هیچ وقت انتظارش را نداشتم که...

خدایا...

شیراز برایم همیشه زیبا ودوست داشتنی بود،اما از این به شیرینی اش چیز دیگری است.

از اقامت در شیراز بهره ام را برده بود،دیدار دوستی مهربان وصمیمی عیش ام را کامل کرد.هرچند دیدار کوتاه بود امابسیار دلچسب بود.


پنجم:

غروب شده بود که به یزد رسیدم.

مشغول عکاسی از امیر چخماق بودم که رد شدن کسی از جلو لنز جرقه آغاز یک دوستی و اتفاق دوستی داشتنی شد،وقتی فهمید که مسافرم برای فردایش دعوتم کرد به باشگاه پرورش اسبش بروم و مهمانش شوم.بدون هیچ درنگی پذیرفتم وقبل از ظهر روز بعد،محل قرارحاضر بودم.از اصل ونسب ونژادم پرسید،وقتی فهمید...ام به احترام یکی از زیباترین واصیلترین اسب هایش را برایم زین کرد.حالا تصور کنید خان ناشی در سواری وکره ی چموش!کفل هایم تا چند روز بعدش درد می کرد.

عبادتگاه "چک چک" هم دیدم.جایی با حال وهوای بسیارمعنوی.

آنجاحال وهوای اولین باری را داشتم که...رفته بودم.


ششم:

به سمت کویر حرکت کردم،مقصد نهایی سفرم.توی جاده دو خطر حتمی را از سرگذراندم.قسمتی از راه را هم گم کردم.می خواستم میانبر بزنم که نشد.بعد از کلی چرخیدن ورانندن در بیابان،منصرف شدم و۸۰کیلومتر راه را برگشتم به جاده اصلی.نزدیک ۴صبح که به اولین شهر رسیدم،خر خر ماشین بلند شد وتازه فهمیدم برای بار سوم خطر از بیخ گوشم گذشته است.از شانس خوب من پسرک عاشقی بی خوابی زده بود به سرش وکرکره تعمیرگاهش را داده بود بالاو...ماشین را سر وسامانی دادو دوباره جاده.چند دقیقه مانده بود که آفتاب بالا بیاید که رسیدم به مقصد.


هفتم:

چهارشب و روز مهمان کویر  وروستا نشینان مهربانش بودم.اوقاتی که هیچ کس را در آن شریک نمی کنم.نه اینکه خسیس باشم نه،اما...


هشتم:

انسان موجود غریبی است،هرچقدر که در آن فرو روی...عمقی بی نهایت،به اندازه ...هرچقدر که بتوانی/بخواهی فرو روی.


نهم:

این سفر۱۲ روز از عمر من بود وحاصلش غیر ازچهره ای در آفتاب سوخته وصدها فریم عکس وهدیه ها دوست داشتنی چیزهای دیگری هم بود که شاید روزی اینجا ثبتشان کنم.


دهم:

غمگینم،غمگینم اما آرامم...آرام تر از همیشه.در درونم مردآواره وخسته ولجوجی را یافتم که نمی خواهد تن به ماندن بدهد.هیچ کس را شریک تنهایی اش نمی کند واز ماندن گریزان است.حکایت ها خواهیم داشت...


پ.ن:

"هرسال

  یک بار

 از لحظه مرگم

 بی تفاوت گذشته ام

 بی آنکه

 بفهمم یک روز

 در چنین لحظه ای 

 خواهم مرد"


 شادروان دکتر افشین یداللهی


260.بیگانه وار

260.

اول:

دلم گرفته حسابی.

یه غم بزرگی رو دلم سنگینی می کنه .غمی که برای مواجه نشدن باهاش کلی فرار کردم.3600کیلومتر مسافرتم کردم توی این تعطیلات فقط برای اینکه از این موجهه فرار کنم.اما نمی دونستم که هرچقدر بیشتر فرار کنم درد وعمقش سنگین تر میشه.حالا اندازه یه کوه یخ شده رو ی دلم.

از آدما فرار کردم،رفتم کویر وتوی تاریکی اش ساعت ها نشستم و زل زدم به تاریکی وفکر کردم، چهار شبانه روز!گذاشتم این دل پر شده ام بترکه

از تپه ماسه ها بالا رفتم و...

ساعت ها راه رفتم رو ماسه ها وفکر کردم...اما نه بی هدف.هرچی بیشتر می رفتم عمق دردم بیشتر شد.

فکر کردم ...

فکر کردم...

واقعیت هایی رو  در خودم واز خودم کشف کردم که سنگینیشون همه انرژیمو گرفته وغمم رو بیشتر وبیشتروبیشتر می کنه.

فکر کردن بد دردیه!


دوم:

توی مسیر سفر دوبار نزدیک بود تصادف کنم،یه بار سر گردش به چپ یه اتوبوس یه بار هم همین حکایت نزدیک بود با یه کامیون اتفاق بیوفته.هر دو بارنترسیدم.حالمو که چک کردم ترسی توش نبود.فقط...

هر دوبار با خودم گفتم "واووووووو عجب شانسی داری پسر!!!"حالا افسوسشو می خورم.


سوم:

آرووم،خیلی آرووم شاید آرووم تر از همیشه اما غمگینم.


چهارم:

بعضی از آدم از مردن فرار می کنن درحالی که نمی دونن خیلی وقته مردن،خبر ندارن.بعضیا هم یه عمر جنازه اشونو کول می کنن وبا خودشون اینور وانور می کشونن تا روز برسه وتحویلش بدن.


پنجم :

اسم امسالو هم گذاشته"فهم تنهایی عیمق"همه ما تنهاییم.فقط بعضیا از قبولش فرار می کنن.اما بالاخره مجبورن قبولش کنن.

تنهایی به این نیست که اطرافت خلوت یا شلوغ باشه...تنهایی یه حس توی قلب آدما که همه ناچارن یه روزی درکش کنن.