ایستاده در باد

ایستاده در باد

عصیان می کنم پس هستم
ایستاده در باد

ایستاده در باد

عصیان می کنم پس هستم

281.سوپرایزانه

281.

اول:

امروز تولد یکی از بچه های کلاسمون روی این حساب برنامه ریزی کردیم که دیروز(جمعه)براش تولد بگیریم اما به صورت کاملا سوپرایزانه!

این همکلاسی جان یه هفته در میون روزای جمعه سرکار میره منم کیک و وسائل و...گرفتم وبا مدیرش هماهنگ کردم وسناریو رو  گفتم.

 سرساعت مشخص وبا علامت مشخص مدیرش صداکرد داخل اتاق وماکه بیرون ساختمون منتظر بودیم  رفتیم داخل محل کارش و در کوتاهترین مدت کیک و..توی یه اتاق دیگه ای آماده کردیم ورفتیم داخل اتاق کناریش قایم شدیم و با علامت ما آقای مدیر فرستادش توی اتاق کیک که مثلاً یه چیزی براش بیاره.وقتی در اتاق رو باز کرد،همه بی صدا رفتیم پشتش ایستادیم.کیکو که دید برگشت وما رو دید...

از خوشحالی جیغ می زدااااااااااااااا!

کلی خوش گذشت وبسی از ته دل خندیدیم!

روز خوبی بود.


دوم:

قرار بود پنج شنبه بریم بپریم،اما به علت بدی هوا،برنامه کنسل شد ودلمان بسی سوخت!



280.حس مش ممدی!

280.

اول:

دیروز روز سختی بود.تا پایان تایم اداری محل کار بودم وبعدش خودمو سریع رسوندم مسجد واسه مراسم ختم بابای دوستم.تا آخر مجلس موندم و...

چندتا از دوستای مشترک قدیمی که چند سالی بود ندیده بودمشون رو دیدم.


دوم:

بعد از مراسم ختم هم خودمو جنگی خودمو رسوندم بیمارستان ،یه نوجوون،14ساله با یه تومور خوشخیم توی ساقه مغز...

جراحی اش سنگین بود،اما خدا رو شکر به خیر گذشت وهمه چی خوب بود.

رسیدم خونه ساعت یک شده بود.


سوم:

توی وب گردیام یه سایتی رو پیدا کردم که با کارت های بانکی ایرانی هم میشه از آمازون خرید کردی.کلی ذوق کردم!

الان دارم فک می کنم مگه من چندبار/چقدر خرید دارم/کردم از سایتای اینطوری که لان این همه ذوق کردم!حس مش ممد بودن دارم الان!


چهارم:

دیشب  توی مسیر برگشت به خونه با دختر دایی صحبت کردم.هنوز ازم دلخوره وعصبانی بود.می گفت شانس آوردی که تو اون سر دنیایی من این سر.کلی خط ونشون کشیده واسم!منم فقط دستش انداختم،کاردش می زدی خونش نمی اومد.


چهارم:

این هفته خیلی سخت وخسته کننده گذشت.امشب به خودم مرخصی میدم ویه کم هله هوله خوری و...شاید بستنی،شایدسفره خونه،شاید سی تیر.

حالا تاشب!

توهم بیا...خوب؟



۲۷۹.زمین گِرده

۲۷۹.

اول:

اونطرف میز خیلی مودبانه ایستاده بود وسعی می کرد لفظ قلم حرف بزنه ومنظورشو طوری بگه که نکنه بهم بربخوره وتوی کارش گیر بندازم.منم نمی تونستم نشسته حرفشو گوش کنم،با این کمردرد،چند دقیقه ایستاده گوش دادم،این رفتارشو که دیدم یه صندلی گذاشتم کنارم ودعوتش کردم بشینه،براش یه استکان دم نوش "بهار نارنج وبابونه"ریختم وبهش گفتم نترس هرچی توی دلته رو بگو واصلا هم ملاحظه نکن،من به گردنت دینی ندارم،اینجا حقوق می گیرم که کار شما رو انجام بدم،وظیفه امه،براش پول می گیرم،پولی که مال شما و...است.پس نترس ومحکم حقتو طلب کن وحرفتو بزن.گفتش چه جالب!منم همیشه اینو به مراجعام می گم،ز مین چه عجیب گِرده.


دوم:

وسط روز برای انجام کاری رفته بودم طبقه همکف که آقای"ک"رو توی لابی دیدم،مثل همیشه باهم خوش وبش کردیم.پسر خوبیه،کارشو بلده،متخصصه توی کارش وکلاآدم لایقیه.اوایل کارش که اومده بود توی مجموعه توی کارش خیلی گره ودست انداز بود/انداختن اما من فقط کارمو انجام دادم وچند بار هم ناچار شدم جلو بعضیا دربیام خدا رو شکر کارش انجام شد وموندنی شدوالان هم کسیه واسه خودش و سری توی سرا داره.وقتی خواستم خداحافظی کنم وبرم دنبال کارم با خنده گفت:خدا خیلی دوست داره هااا،نزدیک بود گردنتوبزنن وطومارتو بپیچن،برات پاپوش دوخته بودن اساسی!!!گفتم چطور؟چی شده؟ماجرایی رو برام تعریف کرد که روحم هم ازش خبر نداشت ویه عده آدم مریض...خداوکیلی هنگ کردم،وقتی شنیدم.گفت وقتی از ماجرا مطلع شدم شخصاً پیگیری کردم وکل ماجرا رو رو کردم،قرار شد مفصل ماجرا رو چند وقت دیگه برام بگه،وقتی به خاطر لطفش تشکر کردم گفت من فقط جبران کردم و..هرچند هیچ وقت توی رابطه هام وکارام دنبال جبرانی گرفتن ونون قرض دادن نبودم ونیستم اما خیلی خوشحال شدم وبا خودم فک کردم چقدر دنیا کوچیکه وزمین چقدر گِرده!

پوووووف عجب تیری از بغل گوشم رد شدا!



۲۷۸.پاچه گیرانه

۲۷۸.

اول:

امان از وقتی که چند روز کمرت درد کنه ونتونی مسکن بخوری وامروز هم ناچار باشی بشینی روی صندلی گردون چرخدار توله...چندتا ارباب رجوع زبون نفهم هم داشته باشی.

کی دست از سر من برداره این کمردرد لامصب!گاهی هیچ رقمه نمی سازه ها،گاهی...


دوم:

دیشب عروسی یکی از دوستام بود.از اون عروسیایی که اصلا وابدا دوست نداشتم برم.قصه ای که اول وآخرش پیداس...همینجوری جوونا رو ول می کنن که برید ازدواج کنید،بعد که گندش دراومد و...یه خری میاد وهزارتا آسمون ریسمون به هم می بافه وگ... رو به شقیقه وصل می کنه که دلیل زیاد شدن طلاق رو توجیه کنه.

رفتم خودمو نشون دادم وبه پدر ومادرش،بهشون تبریک گفتم برگشتم خونه فوراً.


سوم:

شما بگو یه لحظه،یه ثانیه،...دیشب اگه تونستم بخوابم نتونستم که نتونستم.همینجوری نگام به پنجره بود که آفتاب بزنه،رفتم یه دوش گرفتم و گاماس گاماس راهی  محل کار شدم.

همین یه قلم رو کم داشتم،که اینم رسیدفک کنم جنسم دیگه جورِجوره الان!


چهارم:

گند دورویی وبی وجودی وبی صفتی اونقدر زیاده که با هیچ پوشش وکاور وعطر وادکلنی قابل مخفی کردن نیست! 


۲۷۷.دلبرانه

۲۷۷.

می گفت:"بزار کنار این توجیهات وملاحضاتو،این توجیهات غلطه که بیچاره امون کرده،بزار کنار...بشکن بزار کنار..."

برو پی دلت ول کن اینا رو...ول کن این ملاحظات وتوجیهاتو ول کن


مستم کرده...


پ.ن:

سعی می کنم نیم ساعت بخوابم،فقط نیم ساعت


276.پنجره زشت

276.

اول:

تا همین الان هم منتظر خبرم واسه بلیط هواپیما،اما ظاهراً درست وقتی که لازمه که کاری انجام بشه باید تمام کانالا کور بشن.


دوم:

چقدر خوبه که امروز سه شنبه بود.سه شنبه واسه من یعنی یه قدم تا پایان هفته واداره و...

هرچند روز تعطیل هم کلافه می شم که چه کنم؟!!


سوم:

کنار پنجره نزدیک گلدونام ایستادم و یه قرص گذاشتم زیر زبونم وبا خودم شمردم6،7،8،9،10،.. وبه شهر نگاه می کنم.با خودم فک می کنم که توی این همه نا زیبایی میشه آدم یه جای دنج وزیبا واسه خلوت خودش و دلش بسازه وتوش آرووم باشه.فقط یه کم هزینه داره.

 

چهارم:

همکارم اومده بود اتاقم ومی خواست یه چیزی بگه ولی نمی گفت.دس دس می کرد.واسه خرید خونه می خواست وام بگیره،ضامن نداشت.با هم رفتیم ضامن شدم،یه مبلغی از پس اندازمو هم گذاشتم به عنوان سپرده وامش.آدم خوب ونجیبیه،امیدوارم به موقع قسطاشو بده از نون خوردن نیوفتم.


پنجم:

هلاک شدم امروز،زودتر خودمو برسونم خونه یه کم استراحت کنم و دوباره...


ششم:

دلم تنگه،دل تنگم...غمگینم



۲۷۵.فال صبحگاهی من

۲۷۵.

اول:

اول صبح که می رفتم سرکار سر چهار راه یه دختر بچه ده دوازده ساله فال فروش،یه کیسه فال گردو توی دستش  بود وگریه می کرد.گریه اش به دلم چنگ می انداخت،انگاری دلمو ریز ریز کنن.کسی دختر این سن وسالی رو کتک زده؟کسی زورش کرده این کارو بکنه؟اصلاًچرا باید این بچه الان اینجا باشه وکار کنه؟هرچی باشه،فاجعه اس.

ناخودآگاه واسه اینکه خودمو قانع کنم به خودم گفتم:فیلمشه بابا!به خاطر این فکر از خودم بدم اومد،متنفر شدم از خودم خواستم پیاده بشم وبغلش کنم اما باز هم اسیر اماو اگر ها شدم ،حساب کیف پولمو کردم و...نرفتم،عین سنگ چسبیدم به صندلی ام وخودمو زدم به اون راه.

قیمت انسانیت من چقدره؟اندازه هفت هشت تا فال گردو؟که بازنده ام کردن؟؟؟دلم بد جور سوخت!خیلی هم سوخت.به چندتا فال گردو باختم،باختم،باختم،بمیری الهی با این همه ادعا ودک وپزت خان که عرضه شاد کردن دل یه بچه رو نداشتی.

خدایا...


دوم:

کاش از این به بعد همه هفته ها از یک شنبه شروع بشن!


سوم:

وسط روز خبر دادن که بابای"ف" دوستم فوت شده.از دوستای ۱۵ ساله امه ومعاشرت خانوادگی و...داریم باهم.تقریبا صمیمی ترین دوستمه اینجا.خیلی ناراحت شدم.رفته بود شهرستان که به باباش سر بزنه که خبر داد...

حتما فردا روز سختیه واسش،تشییع وتدفین.کاش می تونستم خودمو بهش برسونم وکنارش باشم.زمینی نمی تونم برم به چند جا هم سپردم واسه بلیط هواپیما اما فعلاً که خبری نشده،پروازای امروز و فردا بسته بود.خدا کنه بشه.

خیلی وقت نیست که از بیماری پدرش می گذره.این بیماری سرطان حالا حالا کار داره با ایرانی جماعت.


چهارم:

این روزا ظاهراً خوبم،شادم اما نیستم.الکی خودمو مشغول الکیات می کنم که فقط حواسم پرت بشه.

 نمی دونم تاکی می تونم نقاب خوشحالی وشادیو...بزنم و سرخودم گول بمالم.این خستگی داره از پا درم میاره.

دلم یه تغییر حسابی می خواد،یه اتفاق که مسیر زندگیمو عوض کنه.شایدم باید خودم یه حرکتی بزنم،اما نمی دونم اون حرکته چیه!

راستشو بگم حالم...

خسته ام،دلم حسابی گرفته.هم به خاطر دختر فال فروش،هم دوستم وباباش وخانواده اش وهم...

غمگینم 

یاارحم الراحمین


پنجم:

خواب دیدم توی دامنه کوه می خواستم از نهر آب بخورم.همه جا مه بود،سرمو که بلند کردم پنج تا یوز روبروم ایستاده بودن.دوتا جفت با یه توله.احساس خطر کردم.تنها وسیله دفاعیم کارد شکاریم بود،آرووم از غلاف کشیدمش و به پهنا خوابوندمش روی ساعدم وروی یه زانو نشستم،نگام  می کردن،خیره شدم توی چشاشون،اما نمی ترسیدم.یه کم غرغر کردن وخیلی امن از دامنه کشیدن بالا و رفتن.اطرافمو نگاه کردم دیدم مهدی دست پسرشو گرفته و با باجی جانم اونطرف تربا فاصله ایستادن وشاهد ماجرا هستن.

یوز یکی از حیوونای مورد علاقه امه.


ششم:

یکی نیست بگه آقا جوون به من چه به تو چه که کی با کی عکس سلفی انداخته؟کی با کی بازی کرده ونکرده!من وتو رو چه سننه؟هرکاری کردن انتخاب ما هستن،خودمون خواستیم.پای کارمون واسیم وغر غر الکی هم موقوف!

حالا می خوان یه هفته با این بهانه ها روی اعصاب نداشته ما پاتیناژ برن.



۲۷۴.فوران

۲۷۴.

با یه اکیپ از دوستام رفتیم کوه وبعدشم پیک نیک.۴تا ماشین بودیم.عصری توی مسیر برگشت به تهران،من چند دقیقه زودتر حرکت کردم،یکی از بچه با صدایی هیجان زده مضطرب زنگ زد که "خان یه ماشین با شماره پلاک فلان ... فلانی رو  زده ودر رفته وداره میادسمت شما،نگهش دارین". توی همین حین ماشینه باسرعت خیلی زیادی از کنارمون رد شد ورفت.توی دلم دیگه خالی شد وفک کردم صددرصد اتفاق بدی افتاده که این اینجوری داره فرار می کنه.انداختم پشت سرش،هرچقدر علامت دادم و...نگه نداشت،حتی یه بار نزدیک بود منو بکوبونه به گاردریل.

با یه ماشین نیم میلیارد تومنی آفرود خاکی وآسفالت و...به هم دوخت که بره اما یه جا گیرش انداختم ومتوقف شد.دوتا آدم گولاخ با یه خانم توی ماشین بودن که در رو از داخل قفل کرده بودن وپایین بیا نبودن.نمی دونم چطور شد که در سمت راننده رو بازکردم وتا پای راننده به زمین برسه دو سه دور توی هوا چرخوندمش و...چندتا راننده عبوری از زیر دست وپا کشیدنش بیرون.اون یکی هم تا خواست بیاد پایین مچاله اش کردم زیر داشبورد.خانم همراه شون هم بهت زده فقط نگاه می کرد.

نمی دونم ماشین عقبیا کی رسیدن،دیدم که بچه ها سالمن ویه آقای بسیار محترم مسن که از قضا راننده خط بودو مویی هم سفید کرده بودآومدو...سرم داد زد وآرووم کرد.تازه اونوقت فهمیدم که اوضاع چند چنده!


نمی دونم چقدر زمان گذشته بود که به خودم اومدم.

کار از کارگذشته بود،آبی بود که ریخته بودم.هرچند اشتباه کرده بودن،هرچند که مست بودن،هرچند که از من شاکی نبودن،هرچند حاضر بودن چند برابر خسارت بِدن،هرچند خیلی بچه پررو بودن و...اما راهش این نبود!کارم صددرصد اشتباه بود.اشتباه کردم،اشتباه...احساساتی شدم ونزدیک بود کار دست خودم وبچه مردم بدم.اگه چیزیشون میشد چیکار می تونستم بکنم،هیچ وقت خودمو نمی بخشیدم.

چندسال پیش هم همچین اتفاقی افتاد.توی جاده کنگان عسلویه یه راننده توی سرعت بالا با یه حرکت اشتباه نزدیک بود به باد فنامون بده واقعاًمرگو جلو چشام دیدم،اونجا بازم همین کار رو کردم. 

این همه خشم،این همه عصبانیت،این همه...از کجا داره میاد؟!!

من که اصولاًآدم آرومیم وبه ندرت عصبانی میشم،اماچرا اینجوری فوران میکنه؟چندبار دیگه باید اشتباه کنم؟چندبار باید سر این خشم تاوون بدم؟چقدر بی عقلی واحساسات وبی پروایی؟


هرچند دوستام کلی حلوا حلوام کردن واحساس قدرت کردم و...اما خیلی حالم بده!

حالم 

متنفرم از این خشم،می دونم بالاخره کار دستم میده!

از عصری چند بار صدقه دادم وخدارو شکر کردم که نه واسه اونا اتفاقی افتاد نه واسه بچه های خودمون ونه من کاری دست خودم دادم.

خدا روشکر که بچه ها آسیب ندیدن،خدارو شکر که به اون  پسرا صدمه جدی نزدم،خدا رو شکر که اون راننده محترم رسید،خدا رو شکر که...


273.ول کنانه!

273.

اول:

عینکمو جا گذاشتم،از صبح هم یه کله سرم توی سیستمه.چشام به شدت می سوزه!

ذوق ذوق می کنه!


دوم:

امروز از اون روزاست که از فرط خستگی دوس دارم بزنم زیر همه چی و ول کنم برررررررم.

از شر همه ی ژستا وفیس وافاده وادا اطوار و... که "خودم"رو از خودم گرفتن خلاص شم.

رها شم.

خودمو از چنگ این همه نقاب خلاص کنم.فرار کنم یه جایی که هیشکی منو نشناسه.ِوِلِ وِل شم.یه نفس راحت بکشم!

خفه شدم بابا،خسته شدم به قرآن.

خونه،کار،کلاس،ماشین،لباس،گوشی و...همش ادا،همش نقاب.

بابا تا کی زندگی واسه این و اون؟تا کی این همه نقاب بی ریخت وعبا وقبای سنگین؟!!

دوس دارم خودمو بغل کنم.یا یکی محکم بغلم کنه،خودمو بهش بسپرم ونگران هیچی نباشم.مثل بچه ای که بغل مامانشه ونگران هیچی نیست وخودشو سپرده به بغلش.


سوم:

نه عصبانی ام،نه دپسرده ام،نه هیچ چیز دیگه.فقط یه کم خسته ام ودلم واسه خودم تنگ شده.

دلم یه کار جدید یا اتفاق جدید یا مثلاً دیدن یهویی یه دوست قدیمی که خیلی دوسش داشته باشم،می خواهد.

خدایا برسوون!


چهارم:

بیا بغلم کن خوووو لامصب!


پنجم:

از مزایای داشتن همکار شمالی که دست پخت همسرش حرف نداره،خوردن غذاهای محلی شمالیه.

بفرمایید "باقالا قاتق"!



۲۷۱.مشت وکله به...

۲۷۱.

اول:

چندسال پیش همین روزها،شاید چند روز زودتر یا دیرتر،خواندن رمان "کلیدر" را شروع کردم،تقریبا یک ماه زمان برد تا به پایان جلد پنجمش برسم وتمامش کنم.بعدش هم نوبت "جای خالی سلوچ"،"سلوک"،"کلنل"و...شد.اما آشکارا تا چند ماه بعدش تحت تاثیر شخصیت های نیمه حقیقی وداستان "کلیدر"بودم.البته بهتر بگویم تحت تاثیر خودم واحساستم بودم.

آدم ها وداستان رمان را در زندگی روزمره ومحیط رشدم تجربه کرده بودم،اما این رمان همه ی آنها وشاید خودم را از زاویه ای دیگر برایم روایت کرد.

بعد از چندین سال هنوز"کلیدر"در قله اثر گذارترین کتاب زندگی ام جاخوش کرده است.

۱۰مرداد زادروز خالق این اثر بزرگ،محمود دولت آبادی است.


دوم:

آدمی  که برای دفاع از ناموس یا هرچه اش در کمتراز آنی عنان از کف داده و"مشت وکله به اختیار می شود" هرچه باشد نماینده مجلس نیست،البته شاید فقط نماینده مجلس است!!!


سوم:

مانده ام با این تعطیلی غافلگیر کننده روز شنبه چه کنم؟گزینه های زیادی روی میز هست،مسافرت هم یکی والبته قویترینشان!

خدا کند همپای همدل یافت شود!