ایستاده در باد

ایستاده در باد

عصیان می کنم پس هستم
ایستاده در باد

ایستاده در باد

عصیان می کنم پس هستم

285.چشم هایش

285.

خدا خدا می کردم که بیاید،آمدنش را دوست داشتم.همین آمدن برایم خیلی با ارزش بود.از صبحش همه چیز متفاوت بود.نتیجه ی آمدنش برایم دور از انتظار نبود اما همین که می آمد،چیز دیگری بود.

رفته بودم کنار پنجره،وبیرون را نگاه می کردم،آخرین باری که دیدمش...

مثل بچه ها شده بودم.بی تاب وبی قرار.فرق کرده؟چقدر فرق کرده؟بدتر که نمی توانست بشود،چون بدی نداشت وندارد،ذوق آمدنش دقیقاً مثل خاطره ی روزی بود که قرار بود پدرم برای من وبرادر کوچکترم دوچرخه بخرد."از کله صبح که بابا از خانه بیرون رفت تا ظهرش،از سرکوچه جم نخوردیم!می ترسیدیم...

خدایا نکند بابا،دوچرخه،...

وقتی که سایه مردی از دور با دوچرخه  در دستش از ماشین پیاده شد... دویدن نبود،پرواز بود پرکشیدیم

همین پارسال رفتم وآن فاصله را دوباره دیدم،طی کردم.ازدم کوچه تا سر جاده...فاصله ی چندانی نبود،فاصله ای که در ذهن ورویای کودکانه حک شده بود!"

اما امروز پنجره شده بود دریچه دنیای من به شیرینترین رویا... همه ی فاصله ی من تا...تعبیر خواب های شیرین ...تادوچرخه... 

دیروز چقدر بزرگ بود این پنجره،وامروز چقدر تنگ شده بود.حتی نمی شد در آن پنجره یک نفس کشید.

واگویه می کنم:ببین!"پنجره ها را هم با تو می سنجم"

"لحظه دیدارنزدیک است.
های!نخراشی بغفلت گونه ام را،تیغ!
های!نپرشی صفای زلفکم را،دست!
وآبرویم رانریزی،دل!
ای نخورده مست"

.

.

.

داشت می آمد

مردی با دوچرخه...

خرامان داشت می آمد،خواستم خودم را پنهان کنم،خجالت می کشیدم از این همه التهاب وبی قراری.نشد مرا دید ودستی تکان داد من هم دست تکان دادم.

باورم نمی شد!

خدایا

باز شدن در

یکی یکی شمارش پله ها...

قلب من که نای زدن نداشت!

نداشت!

خدا را شکر خودش بود.

خیلی عوض شده بود.

ولی 

نه!

نه!

خودش بود.

نه

اصلاً هم عوض نشده بود.

خودش بود وغریبی هم نکرد!

نفسم بالا آمد،نزدیک بود رسوا شوم،هر چند شده ام.چه باک!!!

گفتیم وشنیدیم

بودنش آنچنان برایم جذاب بود،که نتونستم به تیغ کلام بیازارمش.چیزهای زیادی را باید می گفتم.توی دلم مانده بود بگویم.توضیح بدهم که بداند...چشمم ناپاک نبود،...نشد،حلاوت بودنش برایم به هر چیزی می ارزید!فقط بودنش برایم بس بود.من چه چیزی بیشتر از این می خواستم؟بودنش!والان هم که بود.چیزی نمی خواستم!

اما...

نشد که چیزی نگویم،نا خواسته،خدا می داند ناخواسته جمله ای گفتم...گفتم "تو ..." فقط یک جمله.وقتی چشم هایش لرزید فهمید چه کرده ام.خودداربوداما.... 

تیری بود که رها شد!

دوست نداشتم برود.

کاش می شد بماند،تا ابد بماند...

کاش می شد.

قبل از رفتنش حس محتضری را داشتم که می دانست هیچ چیزی نمی تواند از مرگ نجاتش دهد،اما...

دم در بی اختیار...با تمام وجودم در آغوش فشردمش...همه ی وجودم را...

داشت می رفت

تکه ای از وجودم

نه!

تمام وجودم بود که می رفت...

کاش می شد همان جا،همان لحظه تمام می شدم!

کاش

کاش

باورم نمی شد این همان خانه ای است که چند لحظه پیش او،مهمانش بود!خالی خالی بود،خالی تر از همیشه!بخدا قسم هیچ وقت خالی تر از آن لحظه نبود.خالی وخفه!نمی توانستم در آن خانه نفس بکشم.تمام در وپنجره ها را باز کردم.خالی شده بود.تهی،کاملاً تهی.همانجا وسط هال خوابم برده بود!غروب ازشدت فشار روی سینه ام بیدار شدم.والبته سوزش گلو وسرمای...

سنگینی حرفم،آن یک جمله داشت قلبم را پاره می کرد.حالش را می فهمیدم.حسش را می گرفتم.خیلی واضح وروشن.چیزی نمی گفت،جوابی نمی داد.نتوانستم خانه بمانم.زدم به خیابان.جستجو!

جستجویی که یقین داشتم حاصلی نخواهد داشت!فقط همین "تورا جستجو می کنم حتی اگر نیابمت"."تو "بهای جستجوی منی،یافتن بی ارزشترین واژه در مقابل توست!

خداونداااااااا

ذهنم درگیر همان یک جمله بود!به همش ریخته بودم!

زده بودم به خیابان تا نیمه های شب گشتم وگشتم!

بر خورده بودم بین مردم،مغازه ها،هیات ها،ترافیک،...

نبود!

از پنجره رفتنش را نگاه می کردم.آرزو می کردم یکبار برگردد ودوباره نگاهش کنم.ولی رفت مثل همان بادی که در شال سبز رنگش پیچیده بود.

برای مردن حتماً لازم نیست عمر آدم تمام بشود.گاهی آدم می میرد ولی هنوز زنده است

 

شب از نیمه گذشته بود که رسیدم خانه...


پ.ن:

نقل از 17آبان ماه سال 1395



۲۸۴.پیچیده

۲۸۴.

چقدر بهتر میشد اگه آدم رویاشو بجای شب ها وتوی خواب،روز وباچشم روشن می دید!

پوووووووووف!

خواب های تکراری تکراری تکراری تکراری...

غمگینم

غمگینم

شاید اگر تعبیر می شد...

غمگینم

پووووووووووووف!


پ.ن

"پیچیده درهم،پیچیده باهم،پیچیده تا هم،پیچیده بی هم"



۲۸۳.الف حا میم قاف!

۲۸۳.

چقدر یه آدم می تونه احمق باشه خدا؟؟؟

یه احمق چقدر می تونه روی حماقتش پا فشاری کنه؟؟؟

توصیف بعضیا فقط وفقط با لغت"احمق"امکانپذیره!

احمق شاخ ودم نداره که!شناختش خیلی سخت نیست،مگه اینکه تو هم خودتو به حماقت بزنی

احمق،احمقه!جوون به جوونش کنی احمقه!

باید به بعضیا گفت:ااااااای خااااااااااااک...

لیاقت آدما همونیه که هستن ودارن!

شترررر!




282.یعنی شدنیه

282.

اول:

توی این چند روزه دوتا نکته خیلی جالب  از خودم و...فهمیدم.شاید اگر بگم حاصل تلاشای این چند وقته اگر همین دوتا نکته باشه،تلاشم بی ثمره نبوده اشتباه نکردم.


دوم:

بی خوابی وبد خوابیام بازم زیاد شده.وسط روز به حدی حالم بد شد که نفسم بالا نمیومد،وسط کلاس رفتم بیرون وقدم زدم،یه کم حالم بهتر شد اما دوباره ...ناچارشدم قرص...دکتر میگه استرس واضطراب وسیگار واسه تو سمه!اما انگاری ناف منو با همینا بریدن.یه کم قاطی پاتی شدم باز.دروغ چرا حالم خیلی بد شده بود.یهویی هم اینطوری شدم.نزدیک بود اشکم در بیاد.نزدیک بود داد بزنم لامصب...د بیا لامصب لعنتی

گاهی فکر وخیال وگاهی هم ترس سوهان اعصابم میشه وبالانسمو به هم می ریزه،کاش این "سوهان"...


سوم:

دیشب با دختر دایی وهمسر مهربونش صحبت می کردم.پیشنهادات وحمایتشون  خیلی خوب بود.اما با این فکر وذهن درگیر وقروقاطی ...


چهارم :

محمد هفته آینده برمی گرده،پی ام داده چیزی لازم نداری بیارم.با خودم فکر می کنم چی چی لازمم الان؟!!


پنجم:

برنامه سفر هفته آینده نهایی شده.امیدوارم از نظر جسمی کم نیارم. 


ششم:

اینکه در درون آدم یه جنگجو  هرچند کوچیک وضعیف واسه خوب بودن/شدن می جنگه،معنی اش اینه که...یعنی شدنیه!


هفتم:

من فکر می کنم سخت تراز زجر کشیدن دیدن درد کشیدن آدماست،آدمایی که به راحتی می تونن دردی نداشته باشن،فقط یه سر ونگاه به بالا می خواد.شیرینتر از شیرینی وقتی که  می بینی  به خاطر رسیدنت،بیشتر ازخودت تلاش می کنه وهرچقدر تو تنبلی می کنی،بیشتر کوتاه میاد ومیاد ومیاد و...چون می خواد برسی.