ایستاده در باد

ایستاده در باد

عصیان می کنم پس هستم
ایستاده در باد

ایستاده در باد

عصیان می کنم پس هستم

۲۹۷.ماییم وکهنه دلقی...

۲۹۷.

اول:

امروز صبح زودتر از همیشه بیدار شدم ورفت که ببینم وبشوم.تا با اینکه یه ربع زودتر رسیدم خانم دکتر وانصار واعوانش زودتر رسیده بودن وداشتن صلاح مشورت می کردن.نشستم رو صندلی کنار دیوار.یه سالن بزرگ که وسطش یه کانتر سنگی ساخته بودن وچند ردیف صندلی فلزی خشک وبی روح وآدمایی که میشد راحت میشد خواب آلودگیشون رو دید.

رفتم داخل اتاق،گزارش پرونده رو برام خوند،توضیحات خانم دکتر و همکاراش خیلی طول نکشید،منم سوال زیادی نداشتم.خوش وبشی کردیم واومدم بیرون.

دو ماه دیگه...

اولین دغدغه ام این بود که زودتر برسم سرکارم!

حسم بد نبود،نه غم نه شادی،خیلی عادی...


دوم:

روزم خیلی پر مشغله وشلوغ بود،به خصوص که رئیس کوچیکه سر ظهر رفت مسافرت و من موندم دست تنها،مادرشو می برد زیارت.دلم می خواست منم می رفتم،فقط واسه یه ساعت.


سوم:

کارام تموم نشد وفردا تا بعداز ظهر هم مشغولم واین یعنی"مازی چال"مالیده شد،تا تعطیلات دوهفته آینده.شاید جمعه برم همین اطراف قدمی بزنم ونفسی تازه کنم.


چهارم:

فردا عصر کنسول وسط و روکشای جدید نهنگ امو نصب می کنم ودیگه تمومه!


پنجم:

به قول سعدی:

"بیا بیا که مرا با تو ماجرایی هست..."


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.