ایستاده در باد

ایستاده در باد

عصیان می کنم پس هستم
ایستاده در باد

ایستاده در باد

عصیان می کنم پس هستم

۳۱۰.خوشحالی های کوچک!

۳۱۰.

اول:

حالی می کنیم با این تخته نرد!

چند وقت پیش منزل دوستی مهمان بودم،اهل بازی تخته بود،بازی اشو بلد نبودم،بهم یاد داد وچند دست هم بازی کردیم،دیدم چقدر به این بازی علاقه دارم،به دوستی از کردستان سفارش دادم یه دونه اشو برام بگیره وبفرسته.دوست گرامی هم سنگ تموم گذاشته ویه کار مرغوبشو سفارش ساخت داده بود وبرام فرستاد.

حالامنم مهمون دعوت می کنم به صرف تخته و...

البته در مارس شدن ید طولایی یافتم!

هیچی دیگه اسیرش شدیم!


دوم:

می گم ای حکیم مسعود بیهقی(اسم دوست هیمالیا نوردی از که اصالتاًسبزواریه)پاشو بریم منیریه یه کوله سبک بخرم،کوله کوچیکه ام داغون شده.میگه دلار گرونه،بزار بعداً!می گم گور بابای دلار...بزن بریم.

یه کوله ۴۰ لیتری گرفتم.انگاری توی مغازه داد می زد بیا منو بگیرفقط من!خیلی ازش خوشم اومده ودوسش دارم.من فکر  می کنم اگه وسایلتو دوس داشته باشی،اونا هم دوست دارن ومی تونی بیشتر باهاشون خوش بگذرونی.


سوم:

از دست فروش توی مترو یه کابل شارژر سه متری خریدم.

آقا چه حالی میده اینجا باگوشی  لم بدی و پریز اونور اتاق باشه!

یکی از مشکلات سخت زندگی ام حل شد!


چهارم:

آیا فردا جگرمان خنک خواهد شد؟!!

خدا کند بشودکه بشود.


پنجم:

بیا بیا که مرا با تو ماجرایی هست!شتربی معرفت.

بیا کارِت دارم