ایستاده در باد

ایستاده در باد

عصیان می کنم پس هستم
ایستاده در باد

ایستاده در باد

عصیان می کنم پس هستم

273.ول کنانه!

273.

اول:

عینکمو جا گذاشتم،از صبح هم یه کله سرم توی سیستمه.چشام به شدت می سوزه!

ذوق ذوق می کنه!


دوم:

امروز از اون روزاست که از فرط خستگی دوس دارم بزنم زیر همه چی و ول کنم برررررررم.

از شر همه ی ژستا وفیس وافاده وادا اطوار و... که "خودم"رو از خودم گرفتن خلاص شم.

رها شم.

خودمو از چنگ این همه نقاب خلاص کنم.فرار کنم یه جایی که هیشکی منو نشناسه.ِوِلِ وِل شم.یه نفس راحت بکشم!

خفه شدم بابا،خسته شدم به قرآن.

خونه،کار،کلاس،ماشین،لباس،گوشی و...همش ادا،همش نقاب.

بابا تا کی زندگی واسه این و اون؟تا کی این همه نقاب بی ریخت وعبا وقبای سنگین؟!!

دوس دارم خودمو بغل کنم.یا یکی محکم بغلم کنه،خودمو بهش بسپرم ونگران هیچی نباشم.مثل بچه ای که بغل مامانشه ونگران هیچی نیست وخودشو سپرده به بغلش.


سوم:

نه عصبانی ام،نه دپسرده ام،نه هیچ چیز دیگه.فقط یه کم خسته ام ودلم واسه خودم تنگ شده.

دلم یه کار جدید یا اتفاق جدید یا مثلاً دیدن یهویی یه دوست قدیمی که خیلی دوسش داشته باشم،می خواهد.

خدایا برسوون!


چهارم:

بیا بغلم کن خوووو لامصب!


پنجم:

از مزایای داشتن همکار شمالی که دست پخت همسرش حرف نداره،خوردن غذاهای محلی شمالیه.

بفرمایید "باقالا قاتق"!



نظرات 1 + ارسال نظر
مجتبی چهارشنبه 11 مرداد 1396 ساعت 15:10 http://m-z2016.blogsky.com/

عجب . ولی من خودمم خود خودم

چه خوب!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.