ایستاده در باد

ایستاده در باد

عصیان می کنم پس هستم
ایستاده در باد

ایستاده در باد

عصیان می کنم پس هستم

۳۶۱.فاصله

اول:

وقتی اثر جدیدی از "موراکامی" ترجمه میشه،خریدن و خوندنش تبدیل به مهم ترین دغدغه زندگی و کارم میشه.


دوم:

بارها تغییرات توی زندگی رو امتحان کردم.لباس، ورزش، تفریح و...هرچند قدری سخت اما نتیجه اش خالی از لذت و هیجان نبوده.اما هر وقت خواستم اینو با آدم  از جنس مخالف تجربه کنم یه سایه بلند و سفید بینمون فاصله انداخته.سایه ای که تصویرش  از خودش خیلی قدرتمند تره.قدرتمندتر ازهر واقعیتی.

واین اصلا خوب نیست!


۳۶۰.منِ لیلی

۳۶۰.

اول:


پسرک چند سالی از ما بزرگتر بود،مثل ماهایی که درس ، مشق ، بازی ،لباس ،خواب و خوراک و نظافت و...مان نظم و نسق داشت،نبود!

همه چیزیش فرق داشت.آدمی رها و یله بود.هروقت عشق اش می کشیددرس می خواند،می خوابید،می خورد ویا... هروقت هم که عشق اش نمی کشید کار دیگری می کرد.

همبازی کوچه و هم پای شیطنت های کودکی و نوجوانی وحتی جوانی مان بود.

کتک می خورد اما گریه جیک اش در نمی آمد،گرسنه می ماند اما نق نمیزد،لباس اش پاره می شد اما اهمیتی نمی داد،از همان اول انگار هیچ چیز برایش ارزشی نداشت.

چند برادر و خواهر و پدر و مادر داشت،اما انگار هیچ کدام او رانداشت.

گاهی از رفاقت و دمخوری اش برحذرمان می داشتند اما جذابیتی در چهارپاره استخوان و صورت آفتاب سوخته اش بود که نمی شد به راحتی فراموشش کرد.

بالاخره درس و مدرسه را ول کرد و رفت دنبال زندگی.

شده بود مرغ عروسی و عذا! از هرکاری سر رشته پیدا کرده بود.از جوشکاری،صافکاری،لوله کشی و بنایی گرفته تا کشاورزی و آشپزی.هرکسی کاری داست گزینه اولش پسرک بود و اغلب هم بی مزد ومنت و پسرک هم دم نمیزد،گاهی که این رفتارها خونم را به جوش می آورد با همان روح رها و یله اش آرامم می کرد که گیر نده، ول کن کاری نکرده ام که، شاید نداشته باشند،دستشان حتما تنگ است.

اوایل دوران سربازی ام بود که گفت می خواد سر و سامان بگیرد.دختری سربه راه و مظلوم از خانواده ای فقیر وآبرومند از ایل دیگری را برایش نشان کردند.

به هزار ضرب و زور و کلک کت و شلوار برادر وسطی را قواره تن اش کردیم و شد کت و شلوار دامادی اش،من هم ماشین بابا را گرفتم و این هم شد ماشین عروس و جنسمان جورشد!

با چند رشته لامپ رنگی و جعبه شیرینی و میوه سور و سات عروسی هم راه افتاد.

با همه ی سادگی شد بهترین عروسی عمرم!

 پسرکمان داماد شد و برای زندگی اش همه جور تلاش می کرد.دخترک شده بود آب روی آتش،دیگر از شر و شور پسرک خبری نبود و سرش به زندگی گرم بود.

چفت هم بودند حتی نانوایی هم با هم می رفتند.هیچ جا بی هم نبودند و خانه ساده و کوچکشان شده بود منزلگاه امید و کلبه صفا برای همه!

باهمه نداریشان آنقدر به مهمان خوش می گذشت که نگو!

بعد از چندین سال زندگی، کرمی به این درخت افتاد،هرکاری که کردند بچه شان نشد که نشد .دخترک ساکت و مظلوم بعد از چند سال خسته و دلگیر از طعن و کنایه این و آن رفت خانه پدرش و از پسرکمان جدا شد.

پسرک از این رفتن پیر شد! یکباره پیری شد.

چیزی در پسرک شکست که کسی صدایش را نشنید و دیگر هیچ وقت هم درست نشد!

پدر ومادرش که مرده بودند،تنها دلگرمی اش هم گذاشت و رفت!

خانه اش سوت و کور و  سرد و بی رونق شد و دیگر دل و دماغ هیچ کاری را نداشت، نه از آن گرمی و عشق خبری بود و نه از صدا و آواز خوشش چیزی مانده بود.بیماری اش هم شد قوزبالاقوز من هم به دلیل دوری و مشغله کمتر خبرش را می گرفتم.

بیشتر با برادر وسطی و برادرآخری می پلکید.

همین چند هفته قبل رفته بود دیدن مادرجانم برایش از محصول امسال اش را به تعارف برده بود،وقت رفتن بغض آلود از مادر جانم حلالیت نان و نمک خواسته بود.مادرجان می گفت سرش را به سینه گرفتم و برایش عمر طولانی از خدا خواستم.

ظاهرا داروهایش را یک خط در میان مصرف می کرد و این اواخر هم بالکل کنارشان گذاشت بود.

هیچ چیزی از او نمانده بود.قبلا که گوشتی به استخوان نداشت، از همان پوست و استخوانش هم چیزی نمانده بود.

ناگهانی قلب اش از حرکت ایستاد و تا رسانده بودنش بیمارستان تمام کرده بود.تلاش دکترها هم افاقه ای نکرد و پسرک برنگشت که نگشت!

الونک و ماشین اش را زده بود به نام برادر معلول اش،این را به دایی جانم گفته بود.

انگار منتظر بود 

پسرک مرده بود،سال ها قبل از این اجل جانش را بگیرد،وقتی که زن اش،عشق اش،امیدش گذاشت و رفت،پسرک هم مرد!

بغض تنهایی و بی کس اش گلویم را چنگ می زند و قلبم را انگار که لای گیره گذاشته باشند فشارمی دهد.

تنهایی،مظلومیت و بی کسی این پسرک...

نه می توانم بغض اش را فرو ببرم نه به گلویم راهی بازمی کند.

خدا نکند چیزی در کسی بشکند،صدای خیلی از شکستنی هاحالا حالاها در نمی آید!

خدا دل کسی را ناامید نکند.


دوم:

این روزها دغدغه هیچ چیز را ندارم،کارها کمابیش روی روال اند ونگران چیزی نیستم،اما نمی توانم خوشحال باشم.

فکر می کنم حتی اگر هیچ چیز سرجایش نباشد اما دل آدم خوش باشد،زندگی رنگ پیدا می کند شاید هم رنگی رنگی شود! دلِ خوش عینک زندگی است.


سوم:

امورات پروژه ها و...تا جایی که خودشان بتوانند جلو ببرند انجام دادم و بدون اینکه چیزی بگیرم، گذاشتم و آمدم بیرون.

البته کارهایی دیگه ای هم کردم که شاید مرغ پخته بشنود خنده اش بگیرد،گفتنشان بماند برای بعد.