ایستاده در باد

ایستاده در باد

عصیان می کنم پس هستم
ایستاده در باد

ایستاده در باد

عصیان می کنم پس هستم

۳۷۰. باز چشم هایش

۳۷۰.

نه رنگی برایش پیدا کردم و نه عکسی و هیچ چیز دیگری

صحنه آنقدر گویا، تلخ، سنگین و ملموس بود که وصفش محتاج هیچ عبارت یا کلامی  نبود.

آن روز عصر مردی روی صندلی نشسته بود و هستی از دست رفته اش نگاه می کرد. من آن روز چشمانی را دیدم که خالی بود، هیچ چیزی توی آن چشم ها نمانده بود.مرد همه چیز را پذیرفته بود و هستی از دست رفته اش را نگاه می کرد.

من آن روز چشم های " مردی تمام شده" را دیدم.

ناخودگاه یاد فصل آخر "کلیدر" افتادم، آن جایی که بلقیس به امر جهن خان سرحدی بر سر پیکر نیمه جان گل محمدش آمد و به جای التماس به جلاد برای نجات پسرش، به گل محمد آب نوشاند و کاکلش را دستی کشید و شیرش را حلالش کرد و دل به تقدیر و همه هستی اش را به تقدیرو جلاد وانهاد رفت و...

آن روز عصر کوهی را دیدم که مانند کاهی از همه چیز دل کنده بود.

از این چشم ها ترسیدم!

ترسیدم

این چشم ها تهی بودند!

می ترسم از این چشم هایی که همه چیز را پذیرفته و تسلیم تقدیر شده.

در پس این چشم ها آرامشی عمیق نهفته بود که هستی و نیستی را برابر کرده بود.

این چشم ها آماده نبودن بود، این چشم ها آماده واگذاشتن همه چیز بود،از نبودن این چشم ها می ترسم.

مگر می شود این حجم از نیستی و پذیرش و تسلیم را در پیکری لاغر و تکیده و بیمار، روی صندلی جا داد؟!!

خدایا التماست می کنم این چشم ها را از من نگیر!


۳۶۹.کافه شیراز

۳۶۹.

چقدر بده که جای کافه شیراز میوه فروشی زدن!

خیلی بده، خیلی

احمقای...

من الان چیکار کنم؟!!

همه چیو خراب کردن، یه جَوونی رو بر باد دادن لامصبا!