ایستاده در باد

ایستاده در باد

عصیان می کنم پس هستم
ایستاده در باد

ایستاده در باد

عصیان می کنم پس هستم

۳۵۲.دلبرجان

۳۵۲.

اول:

جمعه دلبر جان رو  برداشتم و زدم به کوه.یه ساعتی راه رفتم،هوای عالی و راه به راه. ۱۶ تا شلیک  ۵۵۰ یاردی حالمو حسابی جا آورد.

نمی دونم چی داره این کار، همه غم و خستگیام با صدای اولین شلیک دود میشه و میره هوا! انگاری زمان متوقف میشه و زمین ثابت می مونه.


دوم:

این بساط کرونا برنامه جلای وطنم رو ریخت به هم،مثلا این هفته باید میرفتم اون ور آب واسه دیدن وکیل و مصاحبه و...


سوم:

 دروغ نگم دلم یه تب و تاب و هیجان می خواد، مثل روزای آخر دبیرستان، سال اول دانشگاه،یه دوست داشتن ناب، یه چیزی که دنیا رو قشنگ تر کنه.


چهارم:

پنج شنبه جمعه این هفته آخرین دورهمی یا کمپون توی امساله.


پنجم: 

این پست  آخرین نوشته ام توی این وبلاگه باشه.


۳۵۱.بگذار که دل حل کند این مسئله ها را

۳۵۱.

اول:

قرار بود ارومیه برم اما فرمون هرسمتی که خواست چرخید الا ارومیه،مقصد شد: کجا دلت می خواد باشی؟


دوم:

"ح"همسفرم شد،از تبریز سر در آوردیم و جلفا و ارس و جاده خلخال اسالم و...


سوم:

ارس رو برای اولین بار دیدم.انگاری تمام تاریخ قاجار جلو چشمام جاری بود.

پل آهنی و حماسه سه مرزبانش توی شهریور ۱۳۲۰  بهم حس غرور داد،البته با دیدن روستاهای اونور مرز که فاصله خیلی کمی با مرز داشتن حسای دیگه ای هم داشتم.

حس غمی که یه  مادر با دیدن فرزندی که سال ها ازش دور بوده والان می بیندش اما نمی تونه بغلش کنه.

حس خشم از خودم و...این که در این قرن ما و همسایه هامون بین شهروندانمون به جای خط و رنگ با سرباز و تفنگ فاصله کشیدیم و اینطوری از هم جدا نگهداشته شدیم.

مردمی که علاوه بر انسانیت،قرن ها هموطنی،فرهنگ،خاطره، تمدن و وجوه مختلف مشابهت داریمو پاره تن هم ایم.

کیلومترها ارس جاری بود وما هم کنار ارس حرکت کردم و این حسا با روانم بازی می کرد.


چهارم:

کلیسای"سنت استپانوس" رو دیدیم.

کلیسا های زیادی رو دیدم.وجه خاص و مشترک همشون برای من احساس آرامش و سکون و سبکی بود.اما این کلیسا یه چیز دیگه بود.صدای نفس هام هم آرامش اونجا رو بهم میزد.

حتی "ح" که به مسائل معنوی و متافیزیک به هیچ اعتقاد وباوری نداره هم اعتراف کرد.

صحن کلیسا،اقامتگاه راهبا،برج ناقوس و...خیلی آرووم بود.

معماری بسیار زیبایی داشت،واقعا کیف کردم،حس خلسه و سبکی داشتم.

خیلی دوست داشتم یه شب بتونم اونجا بمونم و شبش رو هم تجربه کنم،اما به دلیل مرزی بودن امکانش نبود.

هواش خیلی خیلی عالی بود!از اون هواهای مسکر که من قبله امو گم کنم!


پنجم:

آسیاب خرابه رو هم رفتیم.یه دره و آبشارخزه ای بسیار زیبا.


ششم:

جاده خلخال به اسالم رو توی زمستون و برف و یخ دیدیم.

به اندازه همه عمرم یه جا برف ویخ دیدیم. همسفرم وحشت کرده بودو همش غر می زد!

یه جاهایی ارتفاع برف کنار جاده از ۶متر بیشتر بود.هوش و حواسم شیش دنگ به ماشین و جاده بود و گاهی هم زیر چشمی نگاهی به اطراف می انداختم و از این همه برف و ارتفاع کیف می کردم،یه دفعه با غیض گفت گفت:تو چرا با جاده لاس می زنی!"بدیع ترین عبارتی بود که ازش شنیدم!

بماند که توی این سفر به اندازه عدد کیلومتر ماشین خندیدیم!


هفتم:

جدای از زیبایی ها و منظره های خاص این جاده، توی پاییز و زمستان عبور کردن ازش دیوانگی محضه! کمترین سطح ایمنی رو داره و واقعا خطرناکه،یه جاهاییش واقعا وحشت کردم!


هشتم:

این چند روزه توی خونه آنکالم و داره حس کپک زدگی و پوسیدگی بهم دست میده،ظاهرا معلوم هم نیست این وضعیت تا کی ادامه داره.فردا کسی بیاد یا نیاد میرم لانگ رنج.

همش خواب،کتاب،فیلم،فیلم،کتاب،خواب،خواب،...

خفه شدم بابا


نهم:

کاری که وحشت این کرونا با روح و روان ملت کرده،خود کرونا با مردم ووهان نکرده!


دهم:

برای کسی که روی تخت نمی خوابه،احمقانه تر از کلی پول دادن واسه تخت و تشک، چونه زدن و سین جین کردن فروشنده سر کیفیت پارچه رو تختیه!



پ.ن:

توی برف و یخ و گردنه و کلاچ ترمز و دنده جا زدن ، گردنه  حتی وقت ترسیدن از لیز خوردن ماشین و لبه دره ...جاتون خالی کردم و فکر کردم علاوه بر برف های کردستان،"در این برف ها هم دوستت دارم"!




۳۵۰.غافلگیری

۳۵۰.

اول:

نتیجه این دفعه هم مثل دفعه قبل شد،اما من آدم دفعه قبل نیستم.


دوم:

هواپیما از زمین کنده شد و لحظه به لحظه از زمین دور میشد،از پنجره پایینو نگاه می کردم.

خدایا این سرزمین چقدر زیباست!

ابرهای سفیدی که گُله گُله توی  آسمون می چرخیدن،کوه،جنگل  و زمین که کم کم سبز می شدن،دره ، دریاچه ، رودخونه و ...

چرا تا حالا اینجوری ندیده بودم؟


سوم:

توی خونه زودتر از همیشه خوابم برد،وسط هال!

خواب دیدم توی خیابون قدم می زدم یکی بهم گفت خان دو سه ساعت دیگه می میری.حس و حالم عوض شد،حس تعلق نداشتن به هیچ چیز،حس سبکی ،حس کنجکاوی که اونور چه خبره؟مُردن چه شکلیه؟به آدما،مغازه ها و...نگاه می کردم واینکه دو ساعت دیگه که من نیستم چه اتفاقی می افته و اینا چه شکلی میشن؟حس قطع شدن همه چیز،حس تمام شدن مطلق!

تمام!

حس وجود نداشتن و نبودن!

کنار مغازه ای که کلی چوب چیده بودن دم درش ایستادم،به چوبا دست کشیدم.چوبایی که قرار بود تابوت من باشن.برخوردتنم که جز یه کفن چیزی روش نیست با چوبای سرد رو حس کردم. خاکی که از چوبا سردتر بود.

حس کردم خاک سرد نیست،چوب سرد نیست،تعلق نداشتن و متعلق نبودن سرده.

حس مرگ قوی ترین حسیه که همراهمه.اذیتم نمی کنه حس خوبیه.شاید دیگران دوسش نداشته باشن اما من دوسش دارم،آرومم می کنه.تلاش می کنم تا دم مرگ نگهش دارم، امیدوارم.


چهارم:

امروز صبح که بیدار شدم مسیج مدیرجان رو دیدم.نوشته بود امروز کارخاصی نداریم،نیا،بمون خونه استراحت کن!

چقدرنازنینه این آدم،عادت کردم صبحا باصدای زنگش بیدارشم.

دیروز میگه:آخرای ماموریتته پسر،می خوای چیکار کنی؟می خوام که بمونی و این جریان ادامه پیدا کنه تصمیمتو بگیر و بهم بگو.گفتم که باید فکر کنم و...


پنجم:

صبح که بیدار شدم رفتم دم تراس،هوای باروونی و... دلم  غافلگیرم کرد،یهویی خواستت،دلم خواست پیشم بودی،قد و بالاتو نگاه می کردم،برات قهوه درست می کردم،بیدارت می کردم و کنار این پنجره باهم قهوه می خوردیم و از ته دل به همه چیز و همه کس می خندیدیم.بخوای نخوای ما این صبح رو به هم مدیونیم.


ششم:

امروز با امیر رفتم چندتا ماشین ببینیم،خوب بودن،میشد ازشون چیزی که توی ذهنمه رو ساخت،اما امان از قیمتاااااااا!امان


هفتم:

پنج شنبه صبح زمینی میرم ارومیه و شنبه ظهر بر می گردم.حتما سرده!


هشتم:

همچنان براین باورم "سری که مست نباشه به درد نگه داشتن نمی خوره،باید کندش و انداخت دوووووور"!



۳۴۹.

۳۴۹.

سری که مست نباشه رو باید کند و انداخت دور!