ایستاده در باد

ایستاده در باد

عصیان می کنم پس هستم
ایستاده در باد

ایستاده در باد

عصیان می کنم پس هستم

۳۱۷.خجالت...

عجله عجله توی اولین پروازی جا رزو کردم و...

خروجی فرودگاه اولین تاکسی که ترمز کرد سوار شدم و...

دم در که رسیدم...

اون همه آدم،اون همه چشم،اون همه دست،اون همه حاجت،اون همه زمزمه،اون همه...

خجالت کشیدم...

سرمو انداختم پایین وخجالت زده برگشتم فرودگاه و...

برام خیلی سخت بود که از امن ترین جای دنیا اینجوری برگردم.


"صد بادصبا اینجاباسلسه می رقصند

 این است حریف ای دل تا باد نپیمایی"

۳۱۶.

۳۱۶.


اول: 

الان که دارم اینجا می نویسم کاملا درک می کنم که نوشتن چقدر سخته.

نوشتن خیلی سخته اما ننوشتن خیلی سخت تره.

خیلی دلم تنگ اینجا بود.


دوم:

اخبار سیل،حالمو گرفته حسابی!هرچند خودمم درگیرشم اما اینکه نمی تونم کمک خاصی بکنم بیشتر اذیتم می کنه.


سوم:

چند روز قبل از سیل نهنگه حالش بد شد،طوری که دویست سیصد کیلومتر اینور وانور رفتم که لوازمشو جور کنم،حالش بدک نیست اما اون جوری که خواستم نشد،برسم تهران یه حال اساسی بهش میدم!


چهارم:

بارندگی حسابی،هوای عالی،نسیم خنک شبونه گندمزار،صدای رودخونه،یه اسب پرخون وچموش نژاد کُرد،دیدن دوستای قدیمی وهمکلاسیای دبیرستان وراهنمایی وابتدایی،کوه وکمر بکر ودستخورده و... هرکدوم از اینا به تنهایی می تونست حال آدمو حسابی خوب کنه اما من چرا دلم تنگه؟!!


پنجم:

فکر می کردم بزرگ شدم وهرکاری رو می تونم انجام بدم،وقتی به بابا گفتم که تعمیرکار گفته وقت ندارم به نهنگت برسم وبابا گفت بریم پیشش وتعمیرکار هم به بابا گفتش چشم،تاهروقتی که شده می مونم وانجامش میدم حس کردم دوباره بچه شدم،حمایت بابا دلمو گرم کرد ومنو برد به بچگی!

بابا همیشه باباست،هرچند موهاش سفید شده باشه یا زانو وکمرش درد داشته باشه یا حتی اگر باخیلی از کارات موافق نباشه.

دوست دارم بابا


ششم:

یه ماهی از سفر سیستان می گذره اما حس وذهنم درگیر اونجاست.

چندروزی بامردمش زندگی کردم،راه رفتم،غذا خوردم،خندیدم، حرص خوردم و...

مردمی بسیار خونگرم،ساده،صمیمی،سخی وبه غایت روراست وصادق وبلند نظر.وقت برگشت ازسالن ترانزیت دلم برای اونجا تنگ شده بود،غمم گرفته بود.انگاری داشتم خونمو ترک می کردم.

از این سفرخیلی چیزا رو فهمیدم ویادگرفتم.

سیستان وبلوچستان کمک لازم نداره،فهمیدن لازم داره،باید اونجا رو فهمید وبس!

توی یک ماه گذشته این سفر سوممه اما سفر سیستان واقعا یه چیز دیگه بود!


ششم:

چند شب گذشته رو کنار مامان وبابا خوابیدم،کلی باهم حرف زدیم و...به شدت احساس گناه دارم که این دونفر به خاطر من این همه عذاب می کشن وناراحتن.

می دونم کار اشتباهی نمی کنم اما اونا هم حس دارن،آرزو دارن.احساس اونا یا احساس خودم؟!!این بزرگترین چالش دهه چهارم زندگیمه که هنوز نتونستم حلش کنم.

نمی دونم ...!


هفتم:

بالاخره "رضا"چیزی رو می خواستم برام پیدا کرده،یه تفنگ برنونمونه بلند۱۳۰۹ خان پهن،فروشنده،یه کم قیمتشو بالاگفته اما خداییش دوست داشتنیه ومی ارزه،خرج دلِ.کاریش هم نمیشه کرد.

به قول خدابیامرز"استاد بهمن بیگی" توی کتاب "بخارای من،ایل من":برنویی بر دوش وبرنویی هم در آغوش!

برنو واسه عشایر یار بی غل وغش وهمیشه همپاست وعاشقشن،همونطوری که عاشق همسراشونن.


هشتم:

گاز،دنده،دنده کمک،گل وشُل توی جنگل،کوه،گل بازی باماشین، شیب،دونات توی ساحل ماسه ای رودخونه و...همه رو با تو رفتم حتی وقتی دم غروب لگام"آیدین خان"رو ول کرده بودم و بهش هی می کردم وچهارنعل کنار گندمزار به تاخت سمت دشت می رفتیم.باد انگاری موهای تو بود که توی صورتم ول شده بود.خداوکیلی خیلی دلم تنگته.


نهم:

مقدمات تغییر کارمو هم قبل سال انجام دادم،اشکالی پیش نیاد از اول اردیبهشت جابجا میشم و البته آغاز دردسرهای جدید!