ایستاده در باد

ایستاده در باد

عصیان می کنم پس هستم
ایستاده در باد

ایستاده در باد

عصیان می کنم پس هستم

۳۶۴.هامون، متری شیش و نیم،لعل بدخشان

اول:

"هامون " رو دور هم دیدیم ،با مبلغی تحلیل و پشیزی تفسیر و در آخر کار،همان هامون بود که می بایست بود.


دو:

 پرده دوم" متری شیش و نیم "بود.اسیر رمانتیسم وکلوز آپ های نابجا و دیالوگ های کلیشه ای نچسب و در آخرهم  بالانس و کله معلق زدن کودک در زندان برای  تنها دلخوشی دایی، کاش اسمش را می گذاشتن فیلمی برای دونفر یاشاید فیلم دربستی برای نوید و پیمان !

این دفعه که دیدمش خیلی متفاوت تر از اکران جشنواره بود،هرچند همان ا‌کران را هم کامل ندیدم و وسط فیلم رفتم بیرون.

چیزی شبیه اثری که می خواهد اجتماعی نقد کند اما در دام بازیگر سوپراستار سناریو ضعیف می افتد و عاقبت تبدیل می شود به صحنه های کلیشه ای که گونی کاه را با نخ و سوزن گلدوزی بدوزند!


سوم:

همسایه شرقی سخت ناخوش و تبدار است.کوتاه غفلتی می تواند فاجعه به بار آورد برای مردم مظلوم و خسته وناتوان افغانستان که گرفتار بی درایتی و کاسبکاری مسئولانشان شده اند.البته مهمان های چچنی و عرب افغان هم مزید بر علت شده اند که دوباره  فاجعه"اسپایکر"و"خان طومان"را تکرار کنند.باید فکری کرد،تا کار از دست نشده،برای انسان ها و انسانیت.

این بار شاهد حجم گسترده تری از مهاجران افغانستانی خواهیم بود،اینان به حکم انسانتی با ما برادرند وبه حکم تاریخ همو طن و به حکم فرهنگ گنجینه دار ادب و تاریخ فارسی هستند.لطفا این بار مهربانانه تر و همدلانه تر پذیرایشان باشیم.اینان تاریخ زنده ادب و تمدن فارسی هستند و البته بسیار درد کشیده،کمک کنیم و همدلانه بر زخمشان مرهم بنهیم.


چهارم:

قصدی برای سیاسی نگاری نداشتم اما همینجا مطلبی مفصل خواهم نوشت که در افغانستان چه می شود و چه می شود و چه می کنند!با خواندش قطعا قلب هر انسانی به دردخواهد آمد،چه بسا دردی به اندازه دردهایی که مردم افغانستان می کشند.این سرزمین پاره تن ایران و پاره تن انسانیت است.فراموششان نکنیم.چه بساخود...


پنجم:

پرده آخر خواستن و دلدادگی و هوش وحواس لنگ من 


ششم:

نتیجه مجادلات هفتگی این هفته: همیشه مشورت نمی کنیم که به نتیجه درست برسیم،گاهی مشورت می کنیم تا ببینم چقدر مسئولیت تصمیم مُرددمان را می توان بر گرده دیگران بار کنیم یا اینکه آمار بگیریم جمع حمقایی که بامن هم نظرند چند نفرند!  



۳۶۳.ایستگاه

۳۶۳.

اول:

خواب دیدم دارم با عجله میرم توی ایستگاه قطار، انگاری میرفتم دنبال کسی بگردم،توی ایستگاه هیچ کس نبود،خلوتِ خلوت بود،یه قطار روی سکو بود و آماده حرکت. فقط یه مسافر داشت و کنار پنجره نشسته،خیلی با عجله روی سکو می دویدم. از کنارش گذشتم چهره مسافربرام آشنا بود،ایستادم!خودش بود فقط چهره اش یه کم عوض شده بود.اونم نگام کرد و تعجب کرد.با ایما واشاره شروع کردیم به حرف زدن،انگاری نمی خواستیم کسی متوجه بشه،اما کسی توی ایستگاه و قطار نبود که متوجه بشه.

ازش خواستم پیاده بشه،مردد بود ولی پیاده شد،یه پیراهن رنگی رنگی خوش رنگ تنش بود و موهاشو بسته بود.همین که پیاده شد قطار و ایستگاه یهویی محو شدن! توی یه دشت سبز و بازایستاده بودیم و یه ساک دستش بود،نشستیم توی ماشین ،یه ماشین سقف کروک باد خنک و نرمی دستش صورتمو نوازش می کرد.


دوم:

انبه ها جوونه زده و دیشب دوتاشو توی گلدون کاشتم.


سوم:

گرمای این روزا و فشار کاری که میدونم تهش هیچی نیست حسابی کلافه ام کرده.یه کار عبس و بدون خروجی درست!

 استرس مصاحبه روز یک شنبه هم به جای خود!