ایستاده در باد

ایستاده در باد

عصیان می کنم پس هستم
ایستاده در باد

ایستاده در باد

عصیان می کنم پس هستم

231.سال های بی لیلا

231.


سروها ایستاده می میمرند.

"سخت زیست وزیبا رفت"

لیلا اسفندیاری



برای لیلا نوشت:

گوشه ی دنج باغ،جایی که هیچ وقت سایه ندارد،برایت سروی کاشته ام.


230.کودکیانه

230.

اول:

دیشب رفتم پیاده روی با دوستی که خیلی حسم بهش خوب نبود.در حالی که هیچ نکته منفی یا بدی ازش ندیده بودم.دوس داشتم ببینم علتش چیه!باهم هم قدم شدیم،حرف زدیم،درد دل کردیم.حتی یه کوچولو گریه کرد.

چقدر اون آدم به من حس امنیت داد ونسبت به من امن بود.حس بدم از بین رفت.حتی حسم خوب هم شد.دیدم که ما آدم ها چقدر شبیه هم هستیم اما نمی تونیم همون ببینیم.


دوم:

خواهر کوچیکه حالش خوب نبود والبته کمی هم ترسیده بود.باهاش حرف زدم،آرروم آروم...حالش بهتر ش،خاطر جمع شد،حالش برگشت.

مکالمه نیم ساعت بیشتر طول کشید.

وقت خداحافظی گفت داداش تو بزرگترین قهرمانی هستی که شناختم.


سوم:

دایی اینا بالاخره راهی شدن.دوره درمانی زن دایی به خیر وخوشی وبدون هیچ عارضه ای تموم شد واز این بابت خوشحالم.بهشون عادت کرده بودم.


چهارم:

از امروز باید شروع کنم به جمع آوری وپک کردن وسائل خونه،احتمالاً آخر هفته اینده اسباب کشی باشه.استرس دارم.می ترسم دست تنها از پسش برنیام.

نامرد اونیه که اینو بخونه ونیاد کمکم!


پنجم:

کودکی  بد مثل شبحیه  هستن که تمام عمر روی زندگی وروان آدما سایه انداخته.تا از شرش خلاص نشی روی آرامش رو نخواهی دید.این حرفیه که رد خور نداره!

یا باید یه بار واسه همیشه درد بکشیم وکنارش بزاریم یا یه عمر با روح زخمی  سرکنیم.

پدری که...

مادری که...

نتیجه اش چه بچه ای می شه؟!!

ما بچه هایی که کودکی خوب نداشتیم ناگزیریم که انتخاب کنیم.یه انتخاب خیلی سخت.

اینو توی سفر آخریه فهمیدم.البته بگم که درک کردم.کاملا درکش کرد.خیلی دردناک بود.



229.لیزولوژی

229.

اول:

در کمال ناباوری دقیقه نودی برنامه سفرم  جور شد.توی وقت اضافه  سفر تماس گرفتن که وقت ملاقات شما رو گذاشتیم چند روز دیگه!منم که خوشحال!با کمال مسرت در اولین اقدام به دوستان گفتم که ما هم هستیم وهمگی بسی خوشحالی کردیم.


دوم:

سفر خیلی خوش گذشت.شب وعصر اولین روز اقامت هوا به شدت مه آلود وبعدش باروونی شد.یه طوری که فکر می کردم که برنامه کنسل بشه،اما فردا صبحش آفتاب زد و....10ساعت جنگل نوردی توی هوای آفتابی وخنک والبته گل وشل حکایتی داشت،بس مضحک(عطف به عنوان پست)

خیلی خوش گذشت.

کلی عکس گرفتم


سوم:

به وقت ملاقات هم رسیدیم.خیلی بیشتر از اونی که فک می کردم طول کشید.از ساعت 8:30شب تا یازده!!!چنگی به دل نزد اما منتظر نتیجه اش می مونم.


چهارم:

یکی نیست بهم بگه آخه بنده خدا خیلی حالت خوبه این همه گرمی می خوری؟!!امروز روز سومه که دارم کمر درد می کشم.پوستم کنده شد.گاهی از درد دولا دولا راه میرم.همکارم پرسید چی شده؟الکی می گم کلیه امه .این درده سگ اخلاقم کرده.کسی بگه بالا چشت ابرو می زنم تو سرش!واقعاً فهمیدم وقتی توی روزای قرمز تقویم سربه سر کسی (جناب سوهان)بزاری حقته که بلاکت کنه! 

ببخشید خو



228.خندوانه

228.

اول:

یکی از دوستام زنگ زد ودعوت کرد واسه برنامه خندوانه.خودم نمیتونستم برم،بچه های دایی ودوست دایی رو فرستادم رفتن.به خدی بهشون خوش گذشته بود که فک کنم تا یه ماه دیگه سوژه وانرژی دارن واسه خنده.


دوم:

بچه ها برنامه ریخته بودن که تعطیلات رو بریم شاهرود وجنگل ابر و... .اما بهم خبر دادن وقت ملاقاتی که مدت ها دنبالش بودم واسه عصر پنج شنبه فیکس شده.کلی حالم گرفته اس،مسافرتم هواشد وهمینطور تعطیلات.بچه ها شاکی شدن که مارو راه انداختی اما خودت پیچوندی.


سوم:

آب پاکی رو ریختم رو دست بنده خدا.قاطع گفتم نه!برو دنبال بختت.من گیرم ونمی تونم باشم...

خیلی دلم سوخت و...

حالشو می فهمم.


چهارم:

امشب به بهونه افطاری دعوت شدم.باز خارج از تهرانه .یه جمع جدیده ومتفاوتن ومن تازه بهشون اضافه شدم.حسم خوبه امیدوارم بتونم کانکت شم.


پنجم:

دو شبانه روز خیلی سخت وپرکار داشتم.کل خواب واستراحتم کمتر از8ساعت بوده توی دو روز گذشته.با این احوالات واوضاع که می شینیم ومی خوایم حرف بزنیم شروع می کنه به پرت وپلا گفتن واز هر دری سخنی هموش غیر کارشناسی .اونم حرفای صد من یه غازی وفقط الکی.منم عصبانی شدم به حدی که با غلطک از روش رد شدم.اونم چند بار.به حدی که حاضرین بهتشون زده بود.که این همون خان خودمونه؟!!

فک کنم فقط فحش ناموسی ندادم!عذاب وجدان داشتم به خاطر رفتارم.شبش پی  ام داده:من فراموش کردم،شما هم فراموش کنید واجازه بدید فرآیند ادامه پیدا کنه.


ششم:

تا حالااز صریح وقاطع بودن بد ندیدم.باعث شده خیلی از مقاومت ها الکی و ژستای بی ارزش رو راحت خورد کنم وازشون رد بشم.اذیت شدم،سنگ انداختن،شیشه خوده ریختن تو مسیرم اما اکثر قریب به اتفاق نتیجه مثبت گرفتم وتصمیم گرفتم به همین شیوه عمل کنم.اما می ترسم از اینکه یه وقت در مقابل کسی قرار بگیرم که تصمیم من آخرین انتخابش باشه و...




227.اعجوبه

227.

اول:

تاکسی نشسته بودم وداشتم واسه خرید سفارشی می رفتم سمت منوچهریکه پشت چراغ قرمز یهویی عین جن از جلو ماشین رد شد.منم بهت زده کرایه رو داده وباقی پولو نگرفته،پریدم پایینو صداش کردم.برگشت یه لحظه نگاه کرد وپریدیم همو بغل همدیگه!خود نامردش بود همکلاسی وهم اتاقی دوره ارشدم.یه ساک انداخته بود کولش،از فوتبال بر می گشت.

آخرین باری که دیدمش روز دفاع پایان نامه اش.بعد از اون روز چند بار تلفنی صحبت کرده بودیم واما به خاطر مشکلاتی  که براش پیش آومده بود،از همه دوستا فاصله گرفت.

چند لحظه همینطوری به هم نگاه کردیم دوباره همو بغل کردیم.

قرار شد من باقی بچه ها رو واسه یه آخر هفته دور هم جمع کنم.البته به صورت کاملاً غافلگیرانه!

یادش بخیر،این هم اتاقی وهمکلاسی ما در نوع خودش اعجوبه ای بود!


دوم:

دوباره یا شایدم سه باره بلاک شدم!این آدم چرا اینقدر کم حوصله شده خدایا؟!!

یعنی باید صب کنم تا یکی دو سه سال دیگه که از بلاک درم بیاره؟؟؟ فک کن یه درصد.

نه!

اینطوری نمیشه،باید دست به کار بشم!(آیکون فکر خبیثانه)


سوم:

حالم بد بودخیلی،اما همصحبتی با یه دوست خوب آرووم کرد.ساعت 4با دل درد شدید بیدار شدم.اندازه جای یه سکه ده تومنی توی دلم آتیش بود،می سوخت.مثل مار به خودم می پیچیدم.نتونستم تحمل کنم.آژانس گرفتم رفتم بیمارستان.بعد کلی اینور وانور کردن وانگولک کردن من،دکتره گفتش که زخم معده داری؟داشتم،یادگاری فشارواسترس و... زمانی که (...)کار می کردم.استرس و...گفتش هیستریک شده!از استرس وهیجان بپرهیز!

تا فردا غروبش نگهم داشتن.بارضایت خودم عصر برگشتم،مرخص شدم واومدم خونه.روز قبلش زن دایی اینا رفته بودن مهمونی ممکن بود برگردن.نمی خواستم کسی بفهمه.


چهارم:

امشب مهمونی دعوتم،یه دورهمی دوستانه خارج از تهران یه جای دنج و خنک و...،فرداشم که تعطیله.حتماً خوش می گذره.

واقعاً توی این هوای گرم  این دوسه روزه خیلی به جا وبه موقع بود!





بعداً نوشت:

الان رئیس شعبه بانکم زنگ زده میگه: بیا خرشانس!

 


226.شاید اتفاقی نباشه...

226.

اول:

یه چند وقتی رفتم سراغ کاغذ وقلم دوباره.هیچی نمی تونه جا نوشتنو بگیره و هیچ جا اینجا نمی شه


دوم:

ماه گذشته عروسی داداش وسطیه بود که برگزار شد و...

چند روز بعدشم که زمان برگزاری سمینار اداری بود.پوستم رسماً قلفتی کنده شده از بس سرم شلوغ شده بود.اما نتیجه وفیدبکاش خیلی خیلی عالی بود.خارج از انتظارم.بعد از سمینار رئیس بزرگ  جلو همه همکارا به خاطر برگزاری وبه قول خودش دستیابی حداکثری به اهداف سمینار ازم تشکر ویژه کرد.


سوم:

این هفته،هفته چهارمه که زن دایی واسه ادامه درمانش تهران.خوشحالم که جلو چشممه.هم بهبودیشو دارم می بینم وهم که دارم می بینمش دیگه.دایی هم که دیروز واسه کارای اداریش برگشت ولایتمون وآخر هفته ...


چهارم:

گردویی که تو گلدون کاشته بودم[+]،به عشق این صبحا میام سرکار


پنجم:

کارای رفتن مادام داره انجام میشه وتقریباً رفتنش قطعی شد.یه چیزایی رو باید بفرسته،یه چیزایی رو بفروشه،یه چیزایی رو...خونه اش عین سمساری شده.

چند شب پیش داشت از رفتن و...حرف می زدیهویی زد زیر گریه،به پهنای صورت اشک می ریخت وشونه هاش تکون می خورد.می گفت اینجا فقط دلم واسه تو تنگ            می شه.فقط تو بودی که نزاشتی تنها بمونم و...بغضم گرفته بود...بغلش کردم،آرومش کردم.دلم منم حسابی تنگش می شه.


ششم:

دو سه هفته ای درگیر خونه واملاکی و...صاحب خونه ام خونه رو می خواد وباید تخلیه کنم.حسابی ذهنمو مشغول کرده بود.عصبی وکم طاقت شده بود.کارد که به استخونم رسید،بازم حکایت خونه اولی ام تکرار شد.همون عصر جمعه و بازدید از ... ودعا کردن و...داستانشو واسه همکارا گفتم حسابی تعجب کرده بود.

دیشب ازطرف همون جا  زنگ زدن که فلان خونه خالی شده و... هر چقدرهم که می تونی  اجاره بدی ،برو بشین !

خودم کفم بریده بود.باورم نمیشه،

هر دفعه این اتفاق داره تکرار می شه!


هفتم:

هفته پیش،سرکلاس مهدی حسابی چلوندم،خیلی دردناک بود.گفتن اون حرفا برام راحت نبود.با راهنمایای مهدی وهم گروهیا ...خدامیدونه که چقدر سبک شدم.راحت راحت شدم.کلاس که تموم شد زانو هام از فشار می لرزید وچونه ام از ذوق وخوشحالی قل می خورد،که چقدر آسون بود یا آسونش کردن برام ومن سختش کرده بودم.

انگاری هیچ گرهی  توی این کلاس وبا این هم گروهیا بسته نمی مونه هر چقدر که سخت وسنگین باشه.خدایا ازت ممنونم به خاطر این دوستا،مهدی واین حال خوب.این پسر...جادوگره...



هشتم:

شیوه نوشین لبان[+]