ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
۳۶۲.
اول:
چهل روز یا شب!نمیدونم شب بود یا روز،اوقلتی که تاریک تر از شب بود و واقعی تر از روز.با خودم فکر می کردم چرا سرد نمیشم،چرا سردی خاک به دلم نمیشینه و آرومم نمی کنه؟
شب تلخ و سنگینی بود.شب، تصادف، دره،یه ماشین مچاله شده، شهریار،جاده،آمبولانس، یه زن داغون، گریه های یه دختربچه دو ساله و بیست سال زندگی و خاطره.همه چیز تمام شد! و منِ بهت زده
محسن بغلم کرده بود و زار می زد و من همچنان بهت زده نگاه می کردم.
به کسی تسلیتی نگفتم و از کسی تسلیتی نشنیدم، فقط کوله پشتی امو بستم و...
دوم:
با خودم فکر می کردم چهل روز گذشت چرا قلبم آرووم نمیشه؟چرا سرد نمیشم؟ چرا... شاید...خدایا کمکم کن،قلبمو آرووم کن،...تلفنم زنگ خورد: داداش، عزیز...دادا...عزیز ....وصدای گریه اش که ... برادر وسطی بود،روح از تنم رفت!مادربزرگی که از مادر نزدیک تر و مهربانتر بود،دیگه بین ما نبود.
اعتراف می کنم نه توانشو داشتم و نه جراتشو که برای خاکسپاری برم واین شده کابوس شب و روزم.
حس گناه و عذاب وجدان دارم که نتونستم تنها خواسته اشو از نوه بزرگش برآورده کنم.شب قبلش که باهم صحبت کرده بودیم بازهم تکرارش کرد و قول داده بودم که حتما انجامش میدم.
نمی دونستم روزگار غم رو با غم بزرگتر تسلی میده
سوم:
رسم من فراموشی نیست.