ایستاده در باد

ایستاده در باد

عصیان می کنم پس هستم
ایستاده در باد

ایستاده در باد

عصیان می کنم پس هستم

95.گوش و گوشواره

95.

اول:

وقتی می رسم خانه،رفته بود خانه مادر بزرگ که دیوار به دیوار است.خواهر وبرادرهاو پدرجان از دیدنم جا می خورند.عادت ندارند با این قیافه مرا ببینند.همدیگر را بغل می کنیم هر کسی چیزی می گوید و... وهمه می خندیم.

هنوز چایی ام را نخورده ام که یکهو در را باز می کند، طبق عادت مالوف دست هایش را،چشم هایش را می بوسم،کلی قربان صدقه هم می رویم و...تازه متوجه می شود،توی چشم هایش چیزی دو دو می زند،با لبخند تلخی می گوید موهایت کو؟


دوم:

بعد از ناهار سرم را می گذارم روی پایش،موهایم را نوازش می کند،می گوید:دلخور وناراحت نباش،تو تنها نیستی،قرار نیست همه ی مشکلاتت را خودت تنها حل کنی.تا حالا اگر کمی یا کاستی ای بوده از بی تفاوتی نبوده.انتظار وتصویری است که خودت ساخته ای.اصرارت این بوده مستقل باشی.

حالا که خودت سنت شکنی کردی و"م" را راه انداختی،بد نیست خودت هم به فکر باشی،تا کی می خواهی اینطور تنها و.. زندگی کنی؟!

نگران انتخابت نباش همه به نظرت احترام خواهند گذاشت ومشتاقند که محبوبت را ببینند.گوشواره وگوش به یک اندازه عزیزند،به تو و انتخابت اعتماد کامل داریم.هر کسی را که می خواهی... 

اگر تو عزیزی محبوبت هم برای همه عزیز است؛حتی عزیزترخودت و گونه ام را می بوسد...

می خواهد از من حرفی بشنود ولی نمی توانم چیزی بگویم،ذهنم پر می زند سمتش"او" نمی توانم به هیچ کس دیگری فکر کنم.تا او را میان بازوان مردی نبینم.از او دل نخواهم کند.


سوم:

دو سال پیش قلبش جراحی شد،به شدت نگران من است ومن هم نگران او...

طاقت استرس ونگرانی را ندارد،دل من هم...

یا باید از قلب او بگذرم یا از دل خودم

نوشتنش نفس را به شماره می اندازد.


چهارم:

شب پدر جان همه را صدا می زند چشم هایش برق خاصی دارد.با لبخند وشوخ طبیعی همیشگی اش حرف اش را می زند.

می گوید:حالا که "م" می خواهد ازدواج کند،بهتر است امانت های هر کدامتان را بدهم که خودتان در موردش تصمیم بگیریم.سهم ارث همه را به یک اندازه تعیین کرده بود.دختر وپسر برابر هم.همه پس می دهیم "م" هم همینطور،اما همه به او اصرار می کنیم که بردارد و...


پنجم:

قرار خواستگاری برای فردا شبش گذاشته شده بود.من هم به عنوان برادر بزرگ داماد باید می رفتم.به سادگی و...

گذشت.

جواب مثبت بود.

فردا صبح اش هم زن دایی جان عروس وداماد را قایمکی برد آزمایش خون. آن هم خدا رو شکر بدون مشکل بود.خدا بخواهد همین چند روز آینده،توی همین اعیاد ربیع با هم محرم می شوند.برنامه جشن و... می ماند برای بعد از سال عموی مامان جان.


ششم:

عصر پنج شنبه هم می روم دیدن پیرمرد،خانه شان.داستانی داشتیم!کلی خندیدیم.حرف هایم را زدم وچیز هایی شنیدم که خدا می داند اگر پیرمرد را نمی شناختم... 

دلم آرام می شودو...

صبح جمعه اش هم کوله مان را می اندازیم روی دوش ومی زنیم به جاده.ساعت از 7گذشته بود که رسیدم خانه خودم.



نظرات 1 + ارسال نظر
حاج خانوم پنج‌شنبه 11 دی 1393 ساعت 11:57

"تا او را میان بازوان مردی نبینم.از او دل نخواهم کند."
با تمام وجودم این جملت رو درک میکنم ... یک زمانی من هم منتظر همچین اتفاقی بودم تا دلم کنده بشه ... اما باور کن وقتی ام رخ بده بازم دل کندن مشکله

بشنو،باور نکن!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.