ایستاده در باد

ایستاده در باد

عصیان می کنم پس هستم
ایستاده در باد

ایستاده در باد

عصیان می کنم پس هستم

238.همه چی نوشت!

238.

اول:

گروه/کلاس هفته پیش خیلی سنگین بود،چندتا آنالیز و...بعد از کلاس از فشار زانو هام می لرزید.اما اینو دوس دارم.هر چند خیلی سخته اما چون خودت انجامش میدی یه جورایی برام دلچسبه.هم سخت هم دلچسب.مثل اینکه آدم خودش خودشو بدون بیهوشی ومسکن جراحی کنه.هم جراحی یاد می گیری هم دردتو درمون می کنی.هم جالبه هم دردناک وصدالبته موثر.


دوم:

شب پنج شنبه "ح..."زنگ زد که فردا تولد یکی از دوستای مشترکه وقرار توی ویلاشون اس.ت.خ....پارتی بگیره.شما هم دعوتی.فلانی .فلانی و....هم دعوتن.نتونستم جواب مثبت بدم.خیلی سختم بود.به یه تبریک تلفنی ویه هدیه کوچولو که در اولین دیدار بهش می دم اکتفا کردم.هر چی باشه هنوزیه خط قرمزایی واسه خودم دارم.نمی گم درستن یا غلط،اما آدمی که توی زندگیش قید وبند نداشته باشه خیلی قابل اعتماد واتکا نیست. 


سوم:

صبحش کوله به دوش،پاشنه ها رو ور کشیدم وزدم به کوه.

یه راهپیمایی وکوهنوردی هشت ساعته.خیلی فاز داد.یه زوج جوون که تازه کار تر از من بودن هم سفره ام شدن.چسبید!

به خودم امیدوار شدم.هنوز پیر نشدم.


چهارم:

وقت پایین اومدن زانو چپم یه کم اذیتم کرد.اما مراعاتشو کردم وباز هم به باعث وبانیش ....

نارفیق،نارقیب،نامرد...

یه ضربه خیلی بد توی زانوم و کم اطلاعی خودم و بی توجهی  به اصرار مربی واسه درمان باعث شد که دیگه نتونم ادامه بدم.جنگیدن توی رینگ رو واقعاًدوس داشتم.جدی ترین هدف زندگیم بود.یادمه حتی روزی که قرار بود فرداش امتحان کنکور بدم هم تمرینمو رفتم.

دیگه نتونستم ادامه اش بدم اما این شکستگی کوچولو روی بینی رو مثل مدال افتخار واسه خودم نگه داشتم.

به خاطر فرصت هایی که باعث شد ازم گرفته بشه یا دردایی که کشیدم بخشیدمش،اما  به خاطر این آسیب هیچ وقت نمی بخشمش.


پنجم:

می خواستم به مناسبت روز دختر"سوهان"رو سورپرایز کنم،یه غافلگیری حسابی.اما نتونستم پیداش کنم.یه سناریویی چیده بودم در حد سناریوهای هالیود!

کادوشو گذاشتم کنار.امیدوارم به سرنوشت گل رزای ولنتاین دچار نشه.


ششم:

صبح شنبه دیگه سرکار نرفتم.حسابی خوابیدم  وخستگی روز قبل از تنم درآومد.رفتم وزارت علوم واسه پیگیری کار دوستی که خیلی با اینجا فاصله داره.خدا رو شکر مشکلش حل شد.ازاول سال تحصیلی جدید هیات علمی می شه.واز این بابت خیلی خوشحالم.

نکته دیگه اش این بود که توی یه روز اداری من زندگی غیر اداری داشتم،و این جالب بود برام.


هفتم:

بعد از ظهر شنبه اسباب کشی کردم.وقتی می خواستم در خونه قبلی رو ببندم وبرم.بغضم شد.5سال گذشته.یه خونه،یه زندگی،...

نخوانده بگیرید اما اشکم دراومد.دلم حسابی گرفت.


هشتم:

خونه جدیده بوی رنگ می داد حسابی.شب رفتم دفتر خوابیدم.کنار دفتر گودبرداری می کردن.باورم نمی شد توی اون سر وصدا خوابم ببره.ما برد...اونم چه بردنی.


نهم:

شبش خونه رو موکت کردم ویه خورده ریزه کاری ...


دهم:

دیروز صبح توی لابی  سازمان،مدیر جان سابق رو دیدم(همونی که  دنی صدام می کرد) الان  خیلی مدیرتر شده والبته دیدنش خیلی سخت تر.بعد از احوالپرسی پیشونیمو بوسید و بهم تبریک  گفت واسه... گفت که خبراتو دارم وخیلی خوشحال شدم از شنیدن خبر موفقیتت و...منم به احترام شونه اشو بوسیدم.

واقعاً خوشحالی رو ته چشماش می دیدم.این آدم یکی از انگیزه های موندن من اینجا بود.همه ی فایلایی که براش فرستاده بودم رو به دقت گوش کرده بودو...


یازدهم:

بالاخره امروز میرم چشم پزشکی.بعد دوبار جابجا کردن وقت ویزیت ظاهراً امروز دیگه  می تونم برم ویزیت بشم.چند ماهی هست که چشام اذیتم می کنن اما به علت مشغله توجهی نکردم.این چند وقته کمترمراقب خودم بودم واین اصلاً خوب نیست.


دوازدهم:

یه هفته ده روزی هست که فضول کوچولو دیگه نمیاد اینجا یا خیلی کمتر از قبل میاد(همونی که شب ونصفه شب وکله صبح سرش نمی شد).هر چند تا حالا ساکت وبی صدا اومده و رفته خدا کنه حالش خوب باشه.


سیزدهم:

کاپیتان واسه آخر هفته برنامه گذاشته  کلاردشت،اگه هوا خوب باشه بریم پاراگلایدر.خیلی دوس دارم تجربه اش کنم.باید حساب کتاب کنم ببینم با هزینه های این ماه خرجم می رسه برم یا نه؟هرچند اگر برسه هم به خاطر کلاس بعید می دونم برم.

برنامه گذاشته بودم این تابستون برم آموزش و...اما این جابجایی خونه همه برنامه هامو به هم ریخت وپس اندازمو صفر کرد.


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.