ایستاده در باد

ایستاده در باد

عصیان می کنم پس هستم
ایستاده در باد

ایستاده در باد

عصیان می کنم پس هستم

242.حالمان خوب است...

242.

اول:

امان از درد گردن،امان...

دیروز داشتم مسواک می زدم که یهویی گردنم گرفت.دیشب به سختی تونستم عضله رو پیدا کنم و کلی با روغن زیتون ماساژ دادم.یه کم بهتر شداما هنوز درد می کنه!


دوم:

عصرچهارشنبه "ح" اومده بود که بریم واسه مهمونی پنج شنبه شب لباس بگیره.به قول خودش به سلیقه من خرید کنه!با اینکه خیلی خسته بودم دلم نیومد تنهاش بزارم.با کادو تولد دوستش و لباس و...تقریباهشتصد تومن پیاده شد.ولی به قول خودش تیپش لاکچری شد.خیلی راضی بود.

به بهونه کلاس عصر پنج شنبه واکران خصوصی فیلم"..."مهمونی رو پیچوندم.دروغ چرا،دلم مهمونی می خواست اما الکی خوشی نه!


سوم:

کلاس روز پنج شنبه خوب نبود.البته به نظر من خوب نبود.محیط جدید،یکی دو نفر که اضافه شدن و...


چهارم:

در مورد کودتا 28مرداد ودکتر مصدق می خواستم چیزی بنویسم،از این یاداشت های شیک و...روشنفکرانه مثلاً.اما نکته ای به ذهنم رسید که فکر می کنم ارزشش توی این زمان خیلی زیاده.زیاد شنیدیم که بعد از دستگیری دکتر مصدق در یه "دادگاه نظامی" محاکمه شد و...می دونید چرا" دادگاه نظامی"؟مگه دکتر مصدق نظامی بود؟نه! چون هیچ قاضی با شرف و وجدانی حاضر نشد نخست وزیر رو محاکمه کنه،ناچاراً توی یه دادگاه نظامی محاکمه اش کردن.برداشت آزاد!


پنجم:

از نتایج المپیک خوشحالم،هرچند می تونست بهتر هم باشه.اما بیشتر از همه پیروزی ها ومدالا،شاید به اندازه همه اشون کنار هم واسه مدال کیمیا علیزاده خوشحالم.نه به این خاطر که"یه بانوی ایرانی با حفظ حجاب"موفقت شد مدال بگیره.صرفاً به این خاطر که یه خانم ایرانی خواست مدال بگیره وتونست.امیدوارم باقی خانما هم درس بگیرن واین اتفاق براشون انگیزه بشه.بهانه های مردسالارانه و حرفای فمنیستی رو بزاریم کنار.باور کنید میشه.ما هم همراه،نه به عنوان هم جنس یا جنس مخالف.بلکه به عنوان یه همراه.یه دفعه هم که شده اینجوری نگاه کنید.نه بدهکار ما روببینین که یه عمر حقتون رو ندادیم ونه اینکه ما بادیگاردتونیم.زن بودنتونو رو باهمه ی نقاط ضعف وقوتش بپذیرید.ما رو هم همینطور!

مرسی


ششم:

توجه کردین این روزا همش صحبت از اینه که بردیم،باختیم،کی مسابقه داریم،کی میریم رو سکو و... همش فعل جمع وبا هم بودن.یه اتفاقی مثل المپیک چقدر می تونه به هم نزدیکمون کنه.چرا اینقدر زود از وسر چیزایی بی ارزش از هم دور می شیم؟

حالا چه فرقی می کنه کی زودتر بپیچه توی کوچه یا اینکه اون همکارم دوساعت زودتر بره یا...چی می خواد بشه!چی میشه؟

ما ملت فراموشکار وناصبورو البته به شدت خودخواهی هستیم/شدیم.


هفتم:

دو سه شب پیش به هوای بی خوابی ماهانه سری زدم به پست های قبلی این وبلاگ و وبلاگ قبلیه.مثل یه نمودار سیر تغییرات واتفاقات بهش نگاه کردم.خیلی جالب بود.رفتم به حال وهوای چندتا از مطالب.مطالب تلخ که می تونست خیلی تلخ تر باشه.

پست هایی  نوشته بودم به نام "ادکلن تلخ" که اتفاقاًچند هفته پیش در مورداتفاقش  با دوستی صحبت کرده بودم.اون روزا در موقعیت خیلی بدی بودم و خیلی می گذشت.تلاطمات روحی از یه طرف و...حالا فک کن توی این اوضاع واحوال یه کسی بیاد که اتفاقاً خیلی خواستنی باشه وبخواد که از همه طرف،همه جوره ساپورتت کنه.اما یا اشکال وجود داشت.تعهدش!

اگر خدا کمکم نمی کرد،ممکن بود هر اتفاقی بیوفته.فاصله ام با یه لغزش  بزرگ و یه سقوط فقط به اندازه یه شاسی  زنگ بود.اگر فشارش می دادم قطعاً برگشتی نبود.اما نمی دونم اسمشو چی بزارم،لطف خدا،قدرت طبیعت،انرژی حیاتی یاهر چیز دیگه ای.اسمش هر چی که هست باز هم ازش ممنونم  که نگه ام داشت.

چیزی نمونده بود یه عمر عذاب وجدان رو با یک ساعت آرامش عوض کنم.

گاهی آدما واقعاً نمی دونن که چیکار می کنن وکجا هستن و... .مثل مسخ شده ها!خودم تجربه اش رو داشتم.اینجا هاست که هر اتفاقی ممکنه بیوفته وهر کاری از آدم برمیاد.خدا کنه آدم توی این موقعیت تنها نمونه وکسی هواشو داشته باشه.


هشتم:

واینکه...

"حالمان خوب است

 اما 

 تو

  باور نکن"


نهم:

دیروز عصری که رسیدم خونه یه کم استراحت کردم .خیلی وقته که شامو کنار گذاشتم یا خیلی سبک می خورم.با کتا ب و...مشغول بودم یه دوش قبل از خواب سبکم کرد.فکر می کردم می خوابم اما ...

چندبرش کوچیک از چند خاطره کوتاه به حدی داغم کرد که علیرغم سردی خونه،تنم به عرق نشست،وتشنه اش شدم.انگاری که توی کوره نشسته باشی.

سوهانی که ذوب هم می کنه،سوهانی که ذوب هم می شد.

چاره اش فقط دوش آب سرد وسگ لرز جلو کولر تا صبح بود.





نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.