ایستاده در باد

ایستاده در باد

عصیان می کنم پس هستم
ایستاده در باد

ایستاده در باد

عصیان می کنم پس هستم

۲۵۰.امان

۲۵۰.

اول:

امان از ما آدم ها

امااااان

معرفت...؟


دوم:

زنگ زده بود پیغام پیرمرد را برساند.پشت میز کارم نشسته بودم.می گفت تو فلان جا رفته ای؟یک در صد میلیون امکان نداشت...انکار مرا که دید گفت پیرمرد گفته.تسلیم می شوم.امکان نداشت کسی بفهمد،به هیچ کس نگفته بودم،هیچ کس.حتی به پیرمرد!

پیغامش را که رساند،می گفت پیرمرد این روزاها خیلی سراغت را می گیرد.

کلی سوال و... توی ذهنش بود،از پیرمرد ورابطه من با پیرمرد و...

چانه ام قل می خورد از ذوق والبته درد،صورتم را برگرداندم سمت پنجره وگلدان درختچه گردویم،همکارم دیده بود وگیر که چیزی شده؟!!


سوم:

اول هفته که تمام کارت های بانکی ام را چلاندم،همه ماحصلش اش شدبه اندازه شارژ کردن کارت بلیط مترو برای دو هفته رفت وبرگشت به خانه ومحل کار وباشگاه ،نهار وشام و...هم پیشکش!

هفته سختی بود،اما خیلی متفاوت


چهارم:

برای بار چندم آب پارکی را ریختم روی دستش.امیدوارم برود پی کار وزندگیش.راحت نبود،خیلی سخت،خیلی...

انگشتان بلند وبلوری ولرزانش...

می دانم شکستن دل این فرشته زیبا ودوست داشتنی بی تقاص نخواهد ماند،خدا کی تقاصش را بگیرید...خدا داند.

"ح"که شنید از کوره در رفت وکلی بد وبیراه نثارم کرد که دیگر چه می خواهی؟چه فرصتی بهتر از این؟می گفت حداقل...

نمی توانم،این نامردی است،از مردانگی به دور است...نمی توانم بازی کنم.

من نمی توانم بازی کنم.

غمگینم.


پنجم:

بامهدی از کرم ریختن های... صحبت می کردم،این که بادست پس زدن وبا پا پیش کشیدن...فقط گوش می داد ونگاهم می کرد وتنها با تاسف یک جمله تحویلم داد:از دست این آدم های کرمکی...


ششم:

شب قبل مادرجان زنگ میزند که با پدر می خواهیم برویم...

حلال کن،اگر نبودیم،اگرکم کاستی ای بوده،اگر...اگر...اگر...

با این حرف های آتشی به دلم انداخته که بیاوببین


هفتم:

همینجوری بد خواب بودم،ماه این چند شبه شده قوز بالا قوز.توی باشگاه چند تا دوربین برد بلند هست،آوردیم وسط میدان تمرین و دل سیر ماه برافروخته را نگاه کردیم.


هشتم:

چند یاداشت بلند در مورد اتفاقات داخلی وتحولات خارجی  ماه گذشته نوشته بودم به سفارش سردبیر.اصلاح می کند وبرای تایید نهایی برایم می فرستد.شیر بی یال ودم واشکم فرستاده بود.زنگ زدم که چرا اینجوری کرده ای؟بعد از کلی حلوا حلوا کردن وهندوانه گذاری زیر بغلم می گوید پدر صلواتی هر بند وپاراگرافشان برای چند ماه آجر کردن نان یک ماه من کافی است.اجازه چاپ ندادم.البته حرفش پر بی راه نبود.انتخابات که نزدیک می شود،فضای رسانه ای هم صاحب دار می شود.


نهم:

می خواستم برای کنسرت استاد کلهر واردل ارزنجان بلیط رزو کنم،یاد حساب بانکی ام افتادم،خجالت زده سایتش را بستم.

از خیرش گذشتم،دلم سوخت حسابی


دهم:

عددهایی هست که خودت هم بخواهی نمی توانی فراموش کنی،مثل یک شماره پلاک یاشماره تلفن یا... روز وماه وسال یک تولد.


یازدهم:

آمپول هایم در آستانه تمام شدنن،فقط دو تایش مانده،یکی را همین چند روزه باید بزنم وآن یکی هم ماه آینده.خدا کند محمد زودتر برود وبرگردد.


آخر:

توی دلم هزار بار برای ارباب رجوعی که حق داشت اما من نتونستم برایش کاری کنم،زار زدم.زن بیماری که غیر از خدا کسی را نداشت.قید کارم را هم زدم وایستاده بودم که...اما نشد.






نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.