ایستاده در باد

ایستاده در باد

عصیان می کنم پس هستم
ایستاده در باد

ایستاده در باد

عصیان می کنم پس هستم

۳۵۰.غافلگیری

۳۵۰.

اول:

نتیجه این دفعه هم مثل دفعه قبل شد،اما من آدم دفعه قبل نیستم.


دوم:

هواپیما از زمین کنده شد و لحظه به لحظه از زمین دور میشد،از پنجره پایینو نگاه می کردم.

خدایا این سرزمین چقدر زیباست!

ابرهای سفیدی که گُله گُله توی  آسمون می چرخیدن،کوه،جنگل  و زمین که کم کم سبز می شدن،دره ، دریاچه ، رودخونه و ...

چرا تا حالا اینجوری ندیده بودم؟


سوم:

توی خونه زودتر از همیشه خوابم برد،وسط هال!

خواب دیدم توی خیابون قدم می زدم یکی بهم گفت خان دو سه ساعت دیگه می میری.حس و حالم عوض شد،حس تعلق نداشتن به هیچ چیز،حس سبکی ،حس کنجکاوی که اونور چه خبره؟مُردن چه شکلیه؟به آدما،مغازه ها و...نگاه می کردم واینکه دو ساعت دیگه که من نیستم چه اتفاقی می افته و اینا چه شکلی میشن؟حس قطع شدن همه چیز،حس تمام شدن مطلق!

تمام!

حس وجود نداشتن و نبودن!

کنار مغازه ای که کلی چوب چیده بودن دم درش ایستادم،به چوبا دست کشیدم.چوبایی که قرار بود تابوت من باشن.برخوردتنم که جز یه کفن چیزی روش نیست با چوبای سرد رو حس کردم. خاکی که از چوبا سردتر بود.

حس کردم خاک سرد نیست،چوب سرد نیست،تعلق نداشتن و متعلق نبودن سرده.

حس مرگ قوی ترین حسیه که همراهمه.اذیتم نمی کنه حس خوبیه.شاید دیگران دوسش نداشته باشن اما من دوسش دارم،آرومم می کنه.تلاش می کنم تا دم مرگ نگهش دارم، امیدوارم.


چهارم:

امروز صبح که بیدار شدم مسیج مدیرجان رو دیدم.نوشته بود امروز کارخاصی نداریم،نیا،بمون خونه استراحت کن!

چقدرنازنینه این آدم،عادت کردم صبحا باصدای زنگش بیدارشم.

دیروز میگه:آخرای ماموریتته پسر،می خوای چیکار کنی؟می خوام که بمونی و این جریان ادامه پیدا کنه تصمیمتو بگیر و بهم بگو.گفتم که باید فکر کنم و...


پنجم:

صبح که بیدار شدم رفتم دم تراس،هوای باروونی و... دلم  غافلگیرم کرد،یهویی خواستت،دلم خواست پیشم بودی،قد و بالاتو نگاه می کردم،برات قهوه درست می کردم،بیدارت می کردم و کنار این پنجره باهم قهوه می خوردیم و از ته دل به همه چیز و همه کس می خندیدیم.بخوای نخوای ما این صبح رو به هم مدیونیم.


ششم:

امروز با امیر رفتم چندتا ماشین ببینیم،خوب بودن،میشد ازشون چیزی که توی ذهنمه رو ساخت،اما امان از قیمتاااااااا!امان


هفتم:

پنج شنبه صبح زمینی میرم ارومیه و شنبه ظهر بر می گردم.حتما سرده!


هشتم:

همچنان براین باورم "سری که مست نباشه به درد نگه داشتن نمی خوره،باید کندش و انداخت دوووووور"!



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.