ایستاده در باد

ایستاده در باد

عصیان می کنم پس هستم
ایستاده در باد

ایستاده در باد

عصیان می کنم پس هستم

40.عجب هوایی...

40.

عجب هوایی!

جوون می ده واسه پیاده روی(آیکون نفس عمیق)

39.

39.

دیروز توی ایستگاه مترو منتظر قطار نشسته بودم.یه آقای مسنی رو دیدم که به سختی راه می رفت،حتی باعصا.منتظر بودم که واکنشا رو ببینم.

اول یه آقای نسبتاً جوون از جاش بلند شد و جاشو داد به این آقا.ظاهراً این آقا مسنه مسیرشو درست بلد نبود،کنار دستیش کاملاً وبا حوصله راهنماییش کرد.

قطار که اومد دو سه تا از همین بچه های دهه ی هفتادی راه رو باز کردن ودستشو گرفتن که راحت بتونه سوار قطار بشه،من هم توی همون واگن سوار شدم.یه دوونه از همین بچه ها که نشسته بود بازم بلند شد وبا احترام جاشو تعارف کرد وخودش سرپا ایستاد.

موقع پیاده شدن هم همین بچه ها راه باز کردن ایشون به راحتی پیاده شدن و...


از پیر شدن به این اندازه می ترسیدم.راستیتش از ناتوان شدن واینکه بخوام از دیگران کمک بگیرم می ترسیدم ولی با این برخورد و... اندکی امید.ار شدم.

38.ما که...

38.

ما که دستمون به جایی بند نیست

ما که توی هفت آسمون یه ستاره هم نداریم

ما که فهمیدیم چیکار کردیم و... 

ما که همه ی تلاشمون کردیم وداریم می کنیم

ما که گردنمون از مو باریک تره

ما که

.

.

.

.

سپردیم به خودش،توکل کردیم به خودش

37.اس دق لالی اااا!(2)

37.

اگه ده نفره نمی شدیم،چند تا می خوردن؟

ها؟

چندتا؟

چندتایی می شدن؟!

چندتایی؟!!

36.اس دق لالی ااااا!

36.

چند تاییا؟!

ها؟

نشنیدم بلندتر بگو

چندتاییا؟!

34.یک کلمه

34.

گاهی یک کلمه،فقط یک کلمه؛می شود تمام حسرت آدم!

کاش فقط می شد یک کلمه گفت...

یک کلمه

.

.

.

33.چپو

33.

بالکل حالمون چپو شد!

32.

32.

همین الان یه رنگین کمان دیدم!

یه رنگین کمان دیدم

یه رنگین کمان دیدم!!!!!!!

31.آخر هفته من

31.

اول:

عصر چهار شنبه بعد از یه تمرین سنگین ونفس گیر که تقریباًدوساعت ونیم طول کشید،خودمو به یه شام حسابی وقبلش یه دوش آب گرم مهمون کردم.بعدش هم کتاب وموسیقی و... خواب آرووم.


دوم:

صبح پنج شنبه سبک بیدار شدم وبا دوستم رفتیم دنبال کارای بانکی و اداریش.با هم نهار رو توی یه دونه از این ساندویچی های داغوون که سالی یه بار هم کسی راهشی نمی افته خوردیم و... خیلی چسبید هم نهار هم،هم روز پنج شنبه.به قدری عالی بود که نمی دونم می تونم واسه خوبیش مثالی پیدا کنم یا نه؟!!


سوم:

عصر پنج شنبه آقای"ج" تماس گرفت که باهم باشیم .آقای دکتر"ف" هم خبر داد که دو،سه روز پیش از ماموریت خارجیشون برگشتن به آغوش وطن،ما هم زمینه رو مساعد دیدیم وپیشنهاد دادیم که شام تشریف بیارن منزل من و.... .

با اینکه با آقای"ج" اختلاف سنی و... زیادی دارم.اما این مرد از بس نازنین وآرومه که بیا وببین.خیلی با تجربه واهل فکر وعمیقه.در مسائل اجتماعی و خانوادگی وارتباط با دیگران رو دست نداره/ندیدم.همیشه مشکلات ومسائل رو از زاویه ای می بینه که ...تا حالا نشده ازش مشاوره بگیرم وبه نتیجه نرسم.با حرفا وپیشنهاداتش آنچنان آدمو آرووم می کنه که ... .واقعاً انسان بزرگیه.یه مرد واقعی.

خدا این دوستانو زیاد کنه.خدا نصیبتون کنه از این دوستان.


چهارم:

عصرجمعه هم باآقای "ج" رفتیم بیرون واسه قدم زدن که از جمعه بازار سر در آوردیم.کلی ذوق کرده بود!والبته من هم خوشحال از بودنش.بعدش هم رفتیم "کافه شیراز" و...عصر خیلی خوبی بود.


پنجم:

جمعه شب هم که درگیر تماس های تلفنی و رایزنی واسه نزدیک کردن نظرات آقایون،ایشالا که چهارشنبه نتیجه مثبت بده و...




پ.ن:

شاید اتفاق خوب،اونی که توی ذهن ماست نباشه.اما همین"اتفاقات خوب"کوچولو می تونن واسه هر کسی یه دنیای خوب بسازن.گاهی عرض زندگی از طولش مهمتره.