ایستاده در باد

ایستاده در باد

عصیان می کنم پس هستم
ایستاده در باد

ایستاده در باد

عصیان می کنم پس هستم

17.Think tank

17.

در مورد"Think tank" اگر کسی از دوستان مطلب مفیدی داره ممنون می شم حداکثر تا عصر امروز دراختیارم بزاره.

16.یه تجربه...

16.

اگر کسی اونقدر براتون مهم شد که خواستین کامل بشناسینش وببینید نگاهش به "زندگی" چیه،در مورد یکی از مشکلاتتون،چالشاتون یاتعارضاتتون باهاش صحبت کنید. منتظر راه حل نباشید،نه!

فقط ببینید به مشکل شما چطوری نگاه می کنه؟نگاهش چه شکلیه؟چقدر می تونه به موضوع عمیق نگاه کنه،عمق نگاهش چقدره؟!!

فقط گوش کنید،خیلی سخت نیست.

این پاسخ همه ی شناخت اون آدم از خودش،نوع قضاوتش در مورد دیگران،نوع تعاملش بامحیط وپدیده ها واتفاقات پیش رو،انتظاراتش از زندگیه،تفاوت هاش باشماوتفاوت های شما با اون و از همه مهم تر معنی و مفهوم "زندگی" از دیدگاه اون آدمه.

حالا این آدم کفشاشو داده به شما که باهاشون راه برید.

شما هم کفشاتون بدید!نترسید واعتماد کنید.

بعد از این دیگه تصمیم با شماست،می تونید،می خواید،... که همه ی عمر رو با این آدم راه برید؟

فقط خداوکیلی بعدش جنبه داشته باشید وقضاوت نکنید!حق این کار رو ندارید!هیچ وقت،هرگز!!!


این تمام تجربه منه.



پ.ن:

همه ی آدما با هم متفاوتن،هیچ آدمی شبیه اون یکی نیست."زندگی" یعنی نوع نگاه و واکنش مابه این تفاوت ها .این پیش فرض منه!

15.قفل یا دیوار...

15.

خدا اگر می خواست دری باز شود که رویش قفل نمی گذاشت،جای در،دیوار می گذاشت!

قفل یعنی تمام تلاشت رابکن،همه ی قفل ها باز شدنی هستند.

قفل یعنی می خواهم تلاش کردنت را ببینم...


پ.ن:

جمله صبح تلوزیون برای پاسخ افکار دیشب من

14.خودش بود...

14.

خدا خدا می کردم که بیاید،آمدنش را دوست داشتم.همین آمدن برایم خیلی با ارزش بود.از صبحش همه چیز برایم متفاوت بود.نتیجه ی آمدنش برایم دور از انتظار نبود اما همین که می آمد،چیز دیگری بود.

رفته بودم کنار پنجره،وبیرون را نگاه می کردم،آخرین باری که دیدمش...

مثل بچه ها شده بودم.فرق کرده؟چقدر فرق کرده؟بدتر که نمی توانست که بشود،چون بدی نداشت وندارد،ذوقش دقیقاً مثل خاطره ی روزی بود که قرار بود پدرم برای من وبرادر کوچکترم دوچرخه بخرد."از کله صبح که بابا از خانه بیرون رفت تا ظهرش،از سرکوچه جم نخوردیم!می ترسیدیم...

خدایا نکند بابا،دوچرخه،...

وقتی که سایه مردی از دور با دوچرخه ای در دستش از ماشین پیاده شد... دویدن نبود،پرواز بود.

همین سال گذشته رفتم وآن فاصله را دوباره دیدم،طی کردم.دم کوچه تا سر جاده...فاصله ای نبود.فاصله ای که در ذهن ورویای کودکانه حک شده بود!"

پنجره شده بود دنیای من به رویا... همه ی فاصله ی من تا... 

دیروز چقدر بزرگ بود این پنجره،وامروز چقدر تنگ شده بود.حتی نمی شد در آن پنجره نفس کشید.

ببین!"پنجره ها را هم با تو می سنجم"

داشت می آمد

مردی با دوچرخه...

خرامان داشت می آمد،خواستم خودم را پنهان کنم،خجالت می کشیدم از این همه التهاب وبی قراری خودم.نشد مرا دید ودستی تکان داد من هم دست تکان دادم.

باور نمی شد!

خدایا

باز شدن در

یکی یکی شمارش پله ها...

قلب من که نای زدن نداشت!نداشت

خدا را شکر خودش بود.

خیلی عوض شده بود.ولی خودش بود.نه اصلاً هم عوض نشده بود.

خودش بود وغریبی نکرد!

نفسم بالا آمد،نزدیک بود رسوا شوم،هر چند شده ام.چه باک!!!

گفتیم وشنیدیم

بودنش آنچنان برایم جذاب بود،که نتونستم به تیغ کلام بیازارمش.چیزهای زیادی را باید می گفتم.توی دلم مانده بود بگویم.توضیح بدهم که بداند...چشمم ناپاک نبود،...نشد،حلاوت بودنش برایم به هر چیزی می ارزید!فقط بودنش برایم بس بود.من چه چیزی بیشتر از این می خواستم؟بودنش!والان هم که بود.چیزی نمی خواستم!

اما...

نشد که چیزی نگویم،نا خواسته،خدا می داند ناخواسته جمله ای گفتم...گفتم "تو ..." فقط یک جمله.وقتی چشم هایش لرزید فهمید چه کرده ام.خودداربود

 اما.... 

تیری بود که رها شد!

دوست نداشتم برود.

کاش می شد بماند،تا ابد بماند...

کاش می شد.

قبل از رفتن از خواستم فرمانده میدان شود،فرمانده میدان آخرین مبارزه ام.میدان جنگم را او فرماندهی کند.شاید برای "نه"هایش چرایی پیدا کند،حس محتضری را داشتم که می دانست هیچ چیزی نمی تواند از مرگ نجاتش دهد،اما...

دم در بی اختیار...با تمام وجودم در آغوش فشردمش...همه ی وجودم را...

داشت می رفت

تکه ای از وجودم

نه!

تمام وجودم بود که می رفت...

کاش می شد همان جا،همان لحظه می مردم

کاش

از پنجره رفتنش را نگاه می کردم.آرزو می کردم یکبار برگردد ونگاهش کنم.ولی رفت مثل همان بادی که در شال سبز رنگش پیچیده بود.

باورم نمی شد این همان خانه ای است که چند لحظه پیش او،مهمانش بود!خالی خالی بود،خالی تر از همیشه!بخدا قسم هیچ وقت خالی تر از آن لحظه نبود.خالی وخفه!نمی توانستم در آن خانه نفس بکشم.تمام در وپنجره ها را باز کردم.خالی شده بود.تهی،کاملاً تهی.همانجا وسط هال خوابم برده بود!غروب ازشدت فشار روی سینه ام بیدار شدم.والبته سوزش گلو وسرمای...

سنگینی حرفم،آن یک جمله داشت قلبم را پاره می کرد.حالش را می فهمیدم.حسش را می گرفتم.خیلی واضح وروشن.چیزی نمی گفت،جوابی نمی داد.نتوانستم خانه بمانم.زدم به خیابان.جستجو!

جستجویی که یقین داشتم حاصلی نخواهد داشت!فقط همین "تورا جستجو می کنم حتی اگر نیابمت"."تو "بهای جستجوی منی،یافتن بی ارزشترین واژه در مقابل توست!

خداونداااااااا

ذهنم درگیر همان یک جمله بود!به همش ریخته بودم!

زده بودم به خیابان تا نیمه های شب گشتم وگشتم!

بر خورده بودم بین مردم،مغازه ها،هیات ها،ترافیک،...

نبود!

شب از نیمه گذشته بود که رسیدم خانه...



پ.ن:

برای مردن حتماً لازم نیست عمر آدم تمام بشود.گاهی آدم می میرد ولی هنوز زنده است



13.

13.

یکی از محاسن رانندگی شبانه توی بیابون اینه که اگه شانس بیاری سفرت وسط  ماه باشه،ماه بدر رو می تونی درست وحسابی سیاحت کنی.


*حواستو جمع کن نکوبی به ماشین جلویی!

12.

12.

*تا یه چند ساعت دیگه دارم می رم سفر!

محله(طایفه) ما رسمه واسه تاسوعا وعاشورا همه ی بچه محل، هر جای دنیا که باشن خودشون می رسونن.بهونه ای می شه ودیدن هم،حداقل سالی یه بار.


**24 ساعتی هست که جز یه شاخه انگور نتونستم چیزی بخورم.گرسنگی کم بود،سرماخوردگی هم اضافه شد!اینو کجای دلم بزارم؟



11.تورادوست دارم...



تو را دوست دارم

به اندازه تمام  دانه های برفی که در نبودنت بر شانه ام نشستند دوستت دارم

به تعداد قطره های باران پاییزی دوستت دارم

به اندازه تمام نفس هایی که در نبودنت کشیدم دوستت دارم

به اندازه تمام نفس هایی که با تو خواهم کشید دوستت دارم

تمام نفس هایی که کشیده ای

به اندازه تمام ستاره ها

تمام شب ها

به اندازه نور ماه

صدای رودخانه

آب چشمه ها

بوته های کویری

به اندازه تمام پرندگان

به اندازه تمام روز هایی که خواهند آمد

به اندازه تمام دانه های انگور

دانه های انار

به اندازه تمام کوه های سرزمین مادریم

مانندفریاد آبشارها

مانند قطره های آبی که از صخره های بلند خواهند چکید:

د

و

س

ت

ت

د

ا

ر

م

.

.

.


--------------------------

پ.ن:

با احترام به پل الوار

10.تماس شوم...


10.

چرا باید یه خانمی که 8 ماهه بارداره،همسر وبچه اش رو دوست داره ودوستش دارن،خودشو از بالای ساختمون بندازه پایین وخودکشی کنه؟!!

همسر یکی از نزدیکترین دوستانم

گیج ومنگم!!!

9.

9.

8.سنگ های با عرضه،آدم های...

8.

یکی از علاقمندی هام جمع کردن سنگه. البته نه هر سنگی،قیمتی بودن یا نبودنشون خیلی مهم نیست همینکه با سنگایی دیگه متفاوت باشه کافیه.دیشب نشسته بودم وبا ذره بین به سنگام نگاه می کردم.آبی،لاجوردی،پرتقالی و... رگه های رنگی،شفاف وکدر،شاید یه ساعت محو نگا ه کردن و کشف کردنشون بودم.

میگن بعضیاشون توی زندگی آدما تاثیر دارن.فیزیکی یا حتی متافیزیکی.مثلاً یه سنگی داشتم که می گفتن به خاطر انرژی ماوراییش جلوی خون ریزی زخم رو می گیره وواقعاً هم می گرفت البته فهمیدم که به خاطر انرژی ماورایی نیست،به خاطر مواد معدنی ایه که این سنگ داره وبه محض تماس با زخم،خون رو منعقد می کنه.یا بعضی دیگه از سنگ ها خاصیت درمانی دارن وحتی می تونن جلوی رشد غده های سرطانی رو بگیرن یابعضیاشون واسه افزایش رزق وروزی خوبن یا... .

با خودم فکر کردم ما آدما که مثلاً عقل کلیم(به تعبیر همکارم مغز کل!) به اندازه همین سنگ های بی جوون هم توانایی نداریم؟(به تعبیری عرضه نداریم)که توی زندگی خودمون واطرافیانمون مفید باشیم؟قبول دارم که بعضی از تاثیرات اشیا فقط جنبه تلقینی وروانی داره.اما آدما همین اندازه هم بی خاصیتیم که نمی تونیم الکی هم که شده دل کسی رو خوش کنیم؟ناتوان تر از یه سنگیم؟!!از اون طرف هم می شه نگاه کرد،ما آدما از یه سنگ انتظار معجزه داریم ولی از برادر،خواهر،دوست یا... به سنگ اعتماد می کنیم ولی به آدم نه!

چرا؟!!یا علتش من نوعی ام که نمی تونم تاثیر مثبت بزارم یا شما نوعی که نمی تونی بپذیری.پیدا کنید پرتقال فروش را!!!


توی بعضیاشون رگه هایی وجود داره که باعث زیبایا زشت شدنشون شده.با خودم فکر می کردم که شاید تفکرات واعتقادات ماآدما هم مثل همین رگه هاباشن،یه وقتی ممکنه سفت بشن مثل اینایی که توی سنگ ها هست.اگر سفت شده دیگه نمی شه تغییرشون داد.اصلاً نمی شه.پس کاش چیزایی واسم ارزش بشه که اگر یه روزی مثل این رگه ها سفت شدن باعث زیبا ترشدن من بشن نه زشتی


پ.ن:


*  اگر بخواهی نهنگ شکار کنی،بایداول بر اقیانوس پیروز شوی


**هر وقت خواستی سنگ بزرگی را بلند کنی اول زیر پایت را محکم کن بعد زورت را امتحان کن

 

**دردوستی،فقط دوستی کن،به دنبال جبران نباش.توفقط مدیون"دوستی"هستی نه هیچکس دیگر.

*