ایستاده در باد

ایستاده در باد

عصیان می کنم پس هستم
ایستاده در باد

ایستاده در باد

عصیان می کنم پس هستم

60.زنده ای،مرده ای...

60.

اول:

چند روز گذشته حسابی درگیر بودم.

درگیر کار،در گیر زندگی خودم،در گیر مشکلات دیگران و... والبته استرس های... همیه اینا دست به دست هم دادن که دوباره به ریپ زدن بیوفتم.کزکز کردنای قلبم تا شب دست از سرم برنداشت،مجبور شدم با دکترم تماس بگیرم.تلفنی چک ام کرد ودستور مصرف چند تا دارو رو داد.خواست امروز برم ببینمش که از نزدیک معاینه کنه ولی خوب امروز رو هم نمی تونم برم.قرارشد صبح پنج شنبه برم بیمارستان واونجا ویزیت بشم.گفتش باید آماده باشم احتمالاً "آنژیو گرافی" لازم شدم.به شوخی می گفتم "باید ببینم توی قلبت چه خبره،بپا لو نری!!! "


دوم:

با هیجان وترس زنگ زده که  کجایی؟

فوراً خودتو برسون،می تونی خودتو برسونی؟

می گم چی شده:

میگه بیا بهت می گم!

خودمو تندی بهش می رسونم،نیم ساعت طول نمی کشه.

کلاهشو برداشته بودن،صد وده میلیون تومان!!! 

به همین راحتی،هیچ سند ومدرکی هم نداره ظاهراً.چند دقیقه باهاش صحبت می کنم.یه خورده اطلاعاتش کامل می شه.چند جا تماس می گیرم،بالاخره کور سوی امیدی پیدا می شه.

آدمی که واسه پول زحمت نکشیده همینجوری هم از دستش می ده!با خودم می گم"حیف نون گندم که تو می خوری"


سوم:

نزدیک ساعت هفت عصره،خسته وله دارم می رم سخت خونه.زنگ می زنه کجایی؟می گم نزدیک خونه ام می گه خدتو برسون!صداش از ترس می لرزه.

می گم چی شده؟

میگه چند نفر اومدن دم دفتر،می خوان خفتم کن... 

می گم خوب زنگ بزن به پلیس

می گه نمی تونم،خودم هم گیرم!!!

موتوری می گیرم می رم دم دفتر،با هزار تا اناانزلنا و... خلاصش می کنم.

آخه (بوق)تو که جیگر...خوری نداری چرا قاطی این بازی می شی؟!!ها؟


چهارم:

زنگ زده داداش به خدا گیرم،زندگیم داره هوا می شه،زنم...،مغازه ام...،...

...میلیون تومن واسه پنج روز لازم دارم،می تونی کمکم کنی؟من هم اینجا کسی رو ندارم و... 

یه نگاه به آخرین اس ام اس موجودی پس اندازم انداختم.

گفتم:این اندازه ندارم،کل موجودیم اینقدره،اجاره خونمو هم هنوز ندادم و... 

خوشحال می شه وبا ذوق می گه همین هم خوبه تا چند روز دیگه بر می گردونم!قول می دم...

فعلاً رفته که برگردونه.

من نمی دونم اینا چطور فکر می کنن؟واسه شندغاز پول حتماً باید چک و... بگیری!

مرد حسابی خوبه بهت گفتم این همه ی پس اندازمه وحتی یه پاپاسی هم دیگه ندارم،نه کیفم،نه جیبم،نه حسابم؛نه...

باید حتماً دروغ بگم تا ...


پنجم:

آقایون همینکه فهمیدن رئیس بزرگ از ما هم خواسته ملتزم رکاب ملوکانه اش باشم،شروع کردن به اذیت کردن وچوب لای چرخ گذاشتن.

راحت بگم از هیچ کاری واسه اذیت کردن فرو گذار نکردن،می ترسم سفر که نرم هیچی از نون خوردن هم بیوفتم.

زورم که بهشون نمی رسه،می خوام قید سفر رو بزنم!


ششم:

مونده به دلم یکی بگه:زنده ای،مرده ای،دردی نداری؟

هر کی سراغ ما رو می گیره یه دردی داره!

خدایا ما هم آدمیماااا!حواست هس داری چیکار می کنی؟!!


59.

59.

از بس که بهم فشار اومده از صبح و فشار و استرس تحمل کردم.نگین انگشتر یاقوتم...

یه دفعه دیگه هم این اتفاق افتاد.

حتی یه ذره انرژی ندارم.





58.کز کز

58.

امروز از صبح قلبم کزکز می کند،مثل اینکه میله داغی را فرو کرده باشند وسطش.

اولش به خاطر آن دلشوره لعنتی،الان هم به خاطر...



57.رویاهای بچگی

57.

یکی از رویاهای کودکیم(والبته اکنونم) پریدن با یکی از این ها[+] بود/هست.

در آسمانی  به همان زلالی و...

تجربه ای که حاضرم تمام داشته هایم را با 10دقیقه اش معاوضه کنم



56.ناطور دشت

56.

دیروز یکی از روزهای پرمشغله وپراز درگیری ام بود.برخلاف بعضی از روزها که پشه می پراندم دیروز حسابی سرم شلوغ بود.

عصر،وقتی که بر می گشتم خانه از دستفروشی که نزدیک محل کارم بساطش را پهن کرده بود رمان "ناطور دشت" از "جی.دی.سالینجر" راخریدم.رمانی که سال1951 نوشته شده است.

داستان چند روز زندگی جوانی عاصی که از مدرسه اخراج شده است و...

چند روزی که شاید خلاصه ای باشد از همه ی زندگی مدرن وبه نوعی ازهم گسیخته جامعه آمریکا از منظر نویسنده داستان.

سبک نوشتاریش عامیانه اش،پر است از فحش های آب نکشیده ناب آمریکایی.گویی نویسنده از ابتدا می خواسته فرهنگنامه فحش های متداول را بنویسد امااثرش رمان از کاردرآمده!

دیدن سبک زندگی و فرهنگ یانکی ها از چشم یک جوان دهه شصتی می تواند جالب باشد.



55.عدو شود سبب خیر...

55.

چند هفته پیش،وقتی از دم در اتاق مدیر رد می شدم.صدایم کرد...خوش وبشی کردیم وگفت ببینم برای نشست فردا که آماده ای؟

فردا؟

من چرا؟

گفت:مگر به شما خبر ندادند؟

اظهار بی اطلاعی کردم.

گفت همایشی برگزار خواهد شد که شما وخانم دکتر"م" و آقای دکتر"ر" باید در مورد "thin tank"ها باید صحبت کنید.گفته بودم که به شما اطلاع بدهند.از قبل تایمتان هم فیکس شده است وآقای رئیس بزرگ هم شرکت خواهند کرد.

چند لحظه دنیا مانند فرفره دور سرم چرخید و...

مانده بودم چه کنم.اینها را می توانستم بپیچانم اما رئیس بزرگ را هیچ رقمه نمی شد،خودش این کاره بود و...

چرا این حضرات از چند هفته قبل که در جریان قرار گرفته بودند،به من اطلاع ندادند؟می خواستند طومارم را بپیچند؟کله ام مانند ناقوس کلیسا شده بود وونگ می زد!

15 دقیقه باید صحبت می کردم.طرح مباحثم را آماده کردم وبا چند سرچ کوچولو واندوخته های قبلی وآماده کردن چند اسلاید آماده شدم تا در مورد"نقش اتاق های فکر در مدیریت بحران های اجتماعی"صحبت کنم.

بالاخره فردای دیروز شد!

مدعوین داخل سالن کنفرانس جمع شده بودند.رئیس بزرگ هم آمد.صحبت ها شروع شد.قبل از من همکاران گرامیم که مرا پیچانده بودند صحبت کردند ومدیر جلسه از آنها تشکر کرد.حالا نوبت من بود که صحبت کنم.

شروع کردم به صحبت و.... نمی دانم چطور گذشت،چه گفتم!هیچ حسی نداشتم فقط جمله آخرم را یادم هست که گفتم "سوالی هست،بفرمایید؟"مدیر ورئیس بزرگ را دیدم که از صندلیشان بلند شدند ودست زدند و... در حالی که رئیس بزرگ از اول برنامه با تبختر نسشته بودو...

....

چند لحظه پیش ملیجک رئیس بزرگ تماس گرفت وبعدش هم  آمد اتاق من.گفت:اواخرهفته آینده رئیس بزرگ برای شرکت در اجلاس...می خواهند بروند ژ... .خواسته اند شما هم همراهشان باشید.اگر مشکلی ندارید پاسپورتان را به آقای... تحویل بدهیدو...آقای رئیس هم فردا می خواهند شما را ببینند.

ذوق زده شده ام والبته خنده ام گرفته.

چه نقشه ای کشیده بودند حضرات،چه از آب در آمد.

خواستند زمینمان بزنند،عزیزمان کردند.

خدایا شکرت که اگر ما هواسمان نیست،تو هواست همیشه جمع است.


54.

54.

داستان از روز پنج شنبه صبح شروع شد.

رفته بودم سلمانی که موهایم را صفایی بدهم ومثل همیشه اندکی فقط مرتبشان کنم.

از روزی که دیپلمم را گرفته به جز چند صباح دوران خدمت هیچ وقت موهایم را کوتاه نکرده ام،یعنی مدل کوتاه نزده ام.به خصوص دورن دانشجویی واین اواخر که حسابی موهایم بلند شده بود.

صبح پنج شنبه که رفتم سلمانی،کنار صندلی من جوانی نشسته بود که تقریباً اصلاح موهایش تمام شده بود و... موهایش را خیلی خیلی کوتاه کرده بود وخیلی هم خوش حالت وزیبا شده بود.زیر چشمی نگاهش کردم تصمیم گیری برایم سخت بود اما... دل را زدم به دریا وگفتم آقا رضا(سلمانی) موهایم را کوتاه کن،گفت مثل همیشه ؟گفتم نه!مدل موی این آقای جوان.آقا رضای ما با تعجب پرسید خان حالت خوب است؟!! شما که سر یک میل کوتاه وبلند کردن موهایت کلی غر می زدی الان می گویی کوتاهش کن؟!! گفتم رضا بزن تا پشیمان نشده ام!گفت می زنم اما پشیمان شدی چه؟گفتم با خودم ،بزن!اما قبلش یک برگ روزنامه بچسبان روی آیینه(نمی خواستم خودم را تا کوتاه شده کامل مو ببینم)

آقا رضا هم ذوق زده دست به کار شد!

این ور را زد وآن  ور را زد و...خلاصه در یک چشک بهم زدن یک کپه مو جلویمان روی هم کپه شد!

قیچی وشانه وماشین را کنار گذاشت وموهایم را شست واندکی سشوار و... بعد نوبت برداشتن روزنامه از آیینه شد.حالا تصور کنید باقی بچه های سلمانی هم آمده اند کنار من وآقا رضا هم روزنامه را برداشت وهمه جیغ زدیم.من از تعجب جیغ زدم وبچه ها از...

بهت زده شده بودم،باور نمی شد که کوتاه یا بلند کردن مو این همه می تواند قیافه کسی را تغییر دهد.

چند ساعتی طول کشید تا به چهره جدیدم عادت کردم.هر چند دقیقه یک بار می رفتم جلوی آیینه وبر می گشتم.واکنش مادام هم با مزه بود.صدایش از پشت در می آمد که داشت با تلفن صحبت می کرد.در زدم در را نیمه باز کرد وبدون اینکه نگاه پشت به من شروع کرد به قدم زدن وادامه صحبت!من همانجا دم در ایستادم وتو نرفتم.فقط به در تکیه دادم وقتی برگشت جیغی زد وگوشی تلفن،مثل اینکه داغ باشد را چند دفعه توی دستهایش بالا وپایین کرد و... بغلم کرد ویک جاااااانم بلند وکشدار گفت.

واکنش ها جالب بود.بعضی می گفتند جوان تر شده ای،بعضی می گفتند جدی شده ای،بعضی می گفتند مهربان تر شده ای،...

مدل موهایم شده چیزی شبیه به این[+]البته این تغییر مدل مو همراه شد با تغییرات خیلی کوچکتری در تیپ پوشش ورنگ لباس!

صبح هم که آمدم سر کار بچه های گیت راهم ندادند،نمی شناختند!



53.روزهای شلوغ

53.

امروز از آن روزهای شلوغ است.

خدا به خیر کند!


صبح که آمدم سر کار،دم گیت ورودی راهم نمی دادند!تا اینکه یکی از همکاران حراست فیزیکی آمد وموضوع را ختم به خیر کرد...



52.

52.

رفته بودم نهار،واکنشای خیلی با حالی دیدم.خیلیا هم که منو به اسم نمی شناختن وفقط می دونستن همکاریم واکنش نشون دادن.خلبان آسانسور،آشپز،همکارای واحد های دیگه،...باور نمی شه این همه آدم منو دیده باشن و...

یعنی اینا همه منو دیدن که تغییر من براشون به چشم اومده و الان واکنش نشون می دن؟

خدا رو شکر همه ی واکنشا همراه با لبخند بودواینکه بعضیاشون که تا حالا با هم صحبت نکرده بودیم،نظرشون می گفتن.



51.اسم جدید من

51.

مدیرمون بعد از اینکه منو دید،گفتش بیاببینم(بخونید با صدای کش دار و...)بغلم کرد و...

اسممو گذاشته "دنی".

از صبح همکارا "دنی"صدام می کنن.